جمع آوری و خلاصه:هانیه سخایی

نویسنده:استوارت ایوری گلد

استوارت ایوری گلد

درباره نویسنده:

استوارت اوری گلد نویسنده پرفروش و آینده یاب بین المللی است که کتابهای تحسین شده منتقد وراهنمای راه او به بیش از ۲۰ زبان در سراسر جهان ترجمه شده است ، و ما را به کار برای آینده ای بهتر نه تنها در خودمان بلکه در جامعه ترغیب می کند

 

چکیده:

داستان این کتاب داستان قورباغه ای که در جستجوی حقیقت است. داستان پینگ نوعی تحلیل از زندگی است که گذشته را پاس می دارد، به زمان حال انرژی می‌دهد و مسیر آینده را با فراهم کردن ایده هایی برای محاسبه سرعت های روزانه ی چالش و تغییر، به طور متمایزی شکل می دهد.پینگ، چالش برجسته برای متوقف کردن زندگی محدود به وسیله نیروی ایمان ،اعتماد کردن به قلب و پیروی از ندای آن است. گاهی ساده ترین درس ها در زندگی تمایل به برجسته ترین افکار است. 

با ما همراه باشید تا حقیقت این داستان را متوجه شویم.

 

خلاصه کتاب :


فصل یکم: جهش با استفاده از نیروی باور

معنادار ترین سفر، سفر به درون خود است.

آبگیر دیگر پر از آب نبود و مدتی بود که کم عمق شده بود اما بیشتر ساکنان آن اهمیتی به این موضوع نمی دادند. مثلاً لاک‌پشت‌ها تا وقتی آب کافی برای شنا کردن در اطراف شان داشتند کاملا خوشحال بودند و زیر نور ملایم خورشید آفتاب می‌گرفتند. ماهی خوار ها هم آب کم عمق را دوست داشتند، چون شکار را برایشان آسان تر کرده بود. اوضاع برای ساکنان آبگیر خیلی هم رضایت بخش بود.

پینگ، قورباغه ای بود که گستاخی و غرور را از اجدادش به ارث برده بود ؛که هیچ خاطره ای از آنها به یاد نداشت.

پشتک می‌زد و اولین روزهای زندگی‌اش در آبگیر را به یاد می‌آورد؛ روزهایی که هیچ دست و پایی نداشت. یادش می آمد که مثل هواپیمای جت بود و با دو مشت در آب عمیق این طرف و آن طرف می رفت. از وقتی که رشد کرد کارش پریدن و پریدن شد.

پینگ با یک جهش نه پای کامل حرکت می کرد؛ ۹ پا، سه اینچ رکوردی باورنکردنی!

پینگ به هیچ موضوعی فکر نمی کرد، او فقط می دانست که جهیدن در فواصل زیاد قبلاً برایش جالب و هیجان انگیز بود و اکنون فقط غمگین بود و هیچ جهش خوبی در آبگیر نداشت.

برای زندگی موفق باید ۲ نکته را در نظر داشت: اولاً باید اراده محکمی برای بهتر زندگی کردن داشته باشید و ثانیاً باید هر روز شوق زندگی کردن در وجودتان باشد و پینگ هر دو را داشت. تنها چیزی که او نداشت آب بود .

 

بی تردید پینگ می‌دانست که فقط می خواهد به زندگی عادی سابقش برگردد؛ بنابراین ایمان پینگ به استعدادهای مادرزادی و توانایی های منحصر به فردش بیشتر شد. استعدادهایی که باعث می‌شد او کنار آبگیر بنشیند و به بزرگترین رویاهایش فکر کند.

بالاخره زمانی فرا رسید که آبگیر دیگر اصلا آبگیر نبود و شرایط خوبی که پینگ مدت ها از آن لذت می برد و دیگر وجود نداشت اصلا هیچ چیز وجود نداشت. 

روی گل ولای می نشست و شبها روی آنها می خوابید. می ترسید و خیلی نگران بود .تغییر واقعی باورنکردنی است. وقتی تغییر رخ می‌دهد ممکن است ترسی ایجاد کند.که حتی مطمئن‌ترین و راسخ ترین قورباغه ها را هم در بر بگیرد.

تغییر ممکن است همراه با ابهام، گیجی، مکث،تردید ،ترس، اضطراب و ناامیدی باشد .ترس از تغییر ممکن است تو را متوقف و فلج کند. البته اگر تو اجازه بدهی.

روزها همینطور می گذشت و پینگ عاطفی را تجربه می کرد، که قبلا هرگز احساس نکرده بود. همانطور که پینگ روی گل ولای نشسته بود انتخاب ها و گزینه هایش را بررسی می‌کرد. الهامی به سراغش آمد و پینگ گزینه گذشتن از گذشته رفتن به آینده و خلق ایده جدید و بزرگ را انتخاب کرد. اکنون ۵ دقیقه مانده بود تا روز هفتم تمام شود. همه ماجرا های گذشته را از ذهنش گذراند و کاملترین جهش را به بزرگترین ماجراجویی کرد.


                          معنادار ترین سفر، سفر به درون خود است.


فصل دوم: چشم های عاقل

همیشه به راه بیندیش و به دیده ها و نادیده ها توجه کن.

به نظر می‌رسید که پینگ می‌خواست از همان اول پرواز کند. انرژی بود احساس مثبت و روحیه جدیدی داشت.

همانطور که قبلاً گفتیم پاهای پینگ خارق العاده بود. شاید ماهیچه هایش این قدرت را به او داده بود. تعداد کمی در جهان قدرت و استقامت او را داشتند. روز اول فاصله شگفت انگیزی را بدون خستگی گذراند.این مسافت برایش چیزی نبود.

روز دوم بدون تازه کردن نفسش، دو برابر آن مسافت را پیمود. روز سوم بدون هیچ استراحتی، فاصله یک روزه دیگری را تا اواسط بعد ازظهر پیمود. اگرچه پینگ هر روز پیشرفت می‌کرد؛ در واقع داشت خودش را نابود می کرد و این اتفاق وحشتناکی بود.

اگر پینگ درباره درختان ضخیم تری که قرار بود او را احاطه کنند می دانست که ممکن بود در خانه بماند. پینگ نفس عمیقی کشید و خودش را پیچ و تاب داد و بدنش را آماده کرد. او با همه توانش تلاش کرد تا بر ضخامت درختان سرو و صنوبر غلبه کند. درختهای آسمانخراش به بدنش ضربه می زد و او را مجبور می‌کرد مثل سنگ سریع و سفت روی زمین بیفتد.بر اثر تلاش های مکرر پایش منقبض شد و دیگر با او همراهی نکرد.

قلب پینگ شکسته بود و احساس شکست و ناامیدی می کرد. زندگی اش با بدبختی عجین شده بود و هیچ امیدی به فردا نداشت.

پینگ به نور ماه نگاه کرد.آنجا در درختی غول پیکر، وسط شاخه‌های پیچ در پیچ لرزان و در عمق سایه ها یک جفت چشم زرد روشن برق میزد.

او چیز زیادی نمی دانست،اما می دانست آن جغد است. او با دقت نگاه کرد.

پینگ گفت:«راه من مسدود شده. درخت ها من را پایین نگه داشتند.» جغد گفت:« درخت هایی که تو را پایین نگه داشته، درخت هایی است که من را بالا برده .اینها همان درخت ها نیست؟»

_موضوع چیست؟ آنها من را از ادامه مسیر باز داشتند.

_ اگر مسیری که تو می‌روی هیچ مانعی ندارد، پس به اینجا ختم می شود. 

برای اینکه بدانی کجا باید بروی، فقط باید به درون خودت بروی، ابهام ذهنت را پاک کنی تا بتوانی صدای قلبت را بشنوی. برای اینکه بفهمی چه کسی هستید و آرزو دارید چه کسی شوی، یک ایده و تصویر وجود دارد که حتی نابینا ها هم آن را دارند.

_خب من باید از کجا شروع کنم؟ 

_از هر جایی که هستی شروع کن. با بیدار کردن راهت شروع کن. 

_چطوری؟

_چطوری نه،همین حالا.

جغد پایین آمد و با پرهایش کمی قورباغه را نوازش کرد و گفت: رویا شروع نمی شود مگر اینکه تو آن را شروع کنی. اکنون لحظه قاپیدن زندگی است، برای این لحظه خیلی منتظر مانده ای و منتظر ماندن اتفاق های خوب را پس میزند .تو باید دست به کار شوی.


          منتظر ماندن اتفاق های خوب را پس میزند .تو باید دست به کار شوی.


فصل سوم: شروع کننده، ذهن است.

با این مشاوره ی جغد، پینگ تا می توانست خودش را آرام کرد.برای پینگ  فکر کردن به صدای معده اش آسان نبود. مدتی بود که چیزی نخورده بود و با خودش می اندیشید که آیا باید درباره این موضوع به جغد چیزی بگوید یا نه. بالاخره تصمیم گرفت حرفی نزند چون می ترسید جغد ناراحت شود و به لانه اش برگردد.

ساعتی گذشت و پینگ در نهایت پرسید قرار است کجا بروند و جغد چیزی نگفت. پینگ از جغد پرسید:« وقتی به آنجا برسیم مطالبی را توضیح می دهید؟».جغد گفت :من همین حالا مطالبی را توضیح می دهم؛چون تو نمی خواهی از طریق راه رفتن از افکارت سودی ببری.

اگر صدای درونت را نمیشنوی، عمیق تر شو. او آنجا منتظر توست به قدرتش خوش آمد بگو. 

هنوز حواس پرتی، تو را به این طرف و آن طرف می کشد. تهی شو و تمرکز کن.  بگذار هر چه میدانی برود ، تو باید خالی شوی تا زندگی را دریافت کنی. ما تنها زمانی که خالی هستیم، پر می شویم. به این ترتیب تو میفهمی که شروع کننده ذهن است.

جغدهفته‌ها جهان اشیا را به پینگ آموخت. او از اهمیت خطرپذیری شروع کرد و احتیاط کردن منجر به شک می شود و گفت خطر پذیری برنامه‌ریزی و حساب شده به احتمال زیاد از موفقیت نشأت می گیرد.

 

فصل چهارم: آزمون 

راه رسیدن به حقیقت، سوزاندن آرزوهاست. برای رسیدن به خالص ترین افکار باید از داغترین آتش ها گذشت. اکنون زمان آن بود که جغد فرصت کوتاهی به پینگ بدهد تا شخصیتش را بیازماید.جغد گفت:« می دانم که تو فکر می کنی در جهیدن خوب هستی؛ اما بگذار امتحان کنم ببینم تو در تند راه رفتن چقدر خوبی!»

_من نمی‌توانم آنچه تو میگویی انجام دهم.

_ من پیرم و گاهی بالهایم سفت میشود؛ اما گفتارم واضح است تو شنیدی من چی گفتم.

_ببخشید؛ اما در اولین مکان نمی توانم راه بروم؛ تا حالا راه نرفته ام و در مکان دوم روی سیاره زمین بزرگترین جهنده نیستم.

_حالا خیلی دقت کن. تو می‌توانی راه برویم و را خواهیم رفت از همین حالا شروع کن.

رنگ از رخسار پینگ پرید. اگر تلاشش را نمی‌کرد و مسیر آموزشی جغد را دنبال نمی کرد، مربیگری جغد تمام می‌شد و او به آنچه میخواست نمیرسید.

پینگ تلاش کرد اما نه اولین بار توانست ،نه دومین بار…

_من نمیتوانم این کار را انجام دهم.معذرت میخواهم جغد! جغد با چشمان نکته بینش به پینگ خیره شد و گفت:«باور کن میتوانی !»

کلمه ها از باور می آید و باور، عملکرد را شکل می دهد. برای اینکه مقصد را کنترل کنی، باید افکارت را کنترل کنی. به این فکر کن که چگونه آینده ات را خواهی ساخت.

_ به من بگو لطفاً زانوهایم از رمق افتاده و دارم تلو تلو میخورم خب رازش چیست؟

_ برای زندگی هدفمند روی پاهایت راه نرو؛ بلکه روی اراده ات راه برو.

پینگ با دقت گوش کرد، نفس عمیقی کشید و با همه قدرتش سعی کرد یک قدم به جلو بردارد؛ اما دوباره افتاد.

جغد گفت: هفت بار زمین بخور، ۸ بار بلند شو. 

پینگ دوباره و دوباره تلاش کرد تا اینکه بالاخره در کمال تعجب یک قدم برداشت .سپس  قدم دوم،قدم سوم ،قدم چهارم و سرانجام تعادلش را حفظ کرد. پینگ اصلاً نمی دانست توانایی جدیدش از کجا آمده ،یک پایش را جلوی پای دیگری اش می‌گذاشت و طوری راه می‌رفت که انگار کار جدیدی نمی کند و همیشه هم اینطور راه می رفته است.اما این موضوع مهمی  نبود.نکته مهم این بود که پینگ برای خطر کردن ،افتادن، تلاش دوباره و دوباره و سرانجام موفقیت،شهامت داشت.


            برای زندگی هدفمند روی پاهایت راه نرو؛ بلکه روی اراده ات راه برو.


فصل پنجم: جستجوی الهام‌بخش

_رودخانه فرز و چابک استو با قدرت به سنگ های ناهموار ضربه می‌زند. ساکنان محلی درباره رد شدن از رودخانه«اسپیلات» بهتر می دانند. به هر حال رفتن به آن طرف رودخانه مهم تر از زندگیت نیست.

پینگ گفت:«مشکلی نیست. تو ندیده ای که من چقدر بلند میپرم. این رودخانه اسپیلات را به من نشان بده، آن وقت من هم به تو نشان می دهم که چگونه از آن عبور می‌کنم. پریدن بزرگترین استعداد من است؛ بزرگترین مهارتم.

_چه فکر احمقانه ای!

_ منظور از را نمیفهمم.

_ استعداد، موهبتی طبیعی است؛ در حالیکه مهارت را باید آموخت.من استعدادهای تو را با چشم دیده ام. اما استعدادها ناقص است و اگر با مهارت ها همراه نشود، ممکن است درهایی را باز کند؛ این مهارت است که به تو امکان رفتن را میدهد.

کینگ برای بیشتر شدن قدرتش روزی سه ساعت به همه جهت ها بالا و پایین می پرید به طوری که در این کار حرفه‌ای شده بود. جغد تفاوت بین مهارت طبیعی و ماهر بودن را برایش توضیح داد . به او گفت که آموزش منجر به تکنیک می‌شود و در ادامه ،مهارت و استعداد با هم آمیخته شده و جزو ذات و غریزه فرد میشود.

جلسه‌ های تمرین پینگ هر روز ادامه داشت تا اینکه یک سال گذشت. همینطور که روزها می گذشت بدنش قوی تر می شود و شبها ذهنش قوی می‌شد ؛چون هنوز رازهای زیادی وجود داشت که پینگ باید آنها را حل می‌کرد.

 

تغییر همراه همیشگی احتمال های بیشمار است. جهان را شریک خودت کن و به فرصت‌ها خوش آمد بگو؛ چون نتیجه تغییر دائمی است. خودت را به جریان تغییر بسپار، راهت را پیدا می کنی و به کمک یکپارچگی مرموز قدرتش حمایت میشوی. وقتی تغییر پیش می آید و زمانیکه موانع پدیدار می شود مانند آب باش .

جغد به پینگ گفت: ظرفیت رو رویارویی با موانع سخت و بزرگ را داری؛ تغییر دادن مشکلات، خطر ها و به چالش کشیدن فرصت ها، شکست در پیروزی.

پینگ گیج شده بود:«من از این جریان برای مطالبه آن استفاده می کنم حالا باید چه کار کنم؟»

_صداهای دیگر تلاش می‌کند تو را به آن کاری هدایت کند که باید انجام دهی؛ اما این جریان تو را به آن کاری هدایت می‌کند که باید انجام شود. این جریان مسیر طبیعی توست. نیرویی که به تو قدرت می دهد خودت را در مقابل تردید های درونی و اطلاعات بیرونی حفظ کنی.

 

 پینگ گفت:احساس عجیبی است .حس می کنم همه چیز را یاد گرفته ام و از طرف دیگر احساس می کنم هیچ چیز نیاموخته ام. 

_هیچ کلمه ای وجود ندارد که شامل همه خرد باشد. منظورتو این است که برای جستجوی مقصد آماده‌ای. من تو را باور دارم.

سپس جغد شگفت انگیز ترین و غیر منتظر ترین کار را انجام داد. خم شد و با صدایی بسیار آرام گفت:« انجام بده» .سپس وارد مسیری شد که به رودخانه اسپیلات منتهی می شد. پینگ درست پشت سرش پرید.حالا او قورباغه ای عاقل تر و متواضع تر شده بود؛ متواضع تر از ماه ها پیش برای اولین بار با این چوب ها روبرو شد.

انگیزشی

فصل ششم:لحظه های حساس

خردمند دیگری را می‌پذیرد و آغوش میگیرد و برای همه تبدیل به مدل میشود.

همهمه و سر وصدا بیشتر میشد و این صحنه ای بود که جغدو پینگ وقتی به دیواره ی پایین رودخانه رسیدند با  آن روبرو شده بودند.

نور کامل ماه صحنه را روشنتر کرده بود. پینگ در قلبش احساس فشار ناگهانی کرد.گویا تردید و ابهام در او پیچ و تاب می خورد اما اجازه نداد این احساس بر او غلبه کند.

جغد پرسید«چه مشکلی است؟»

_بازی بچه قورباغه ها

سپس برای مدتی سکوت بین آنها حکم فرما شد. ناگهان چشمهای پینگ برق زد.او حرف‌های بسیاری برای گفتن داشت؛اما نمی دانست چگونه و از کجا شروع کند.

گفت این رودخانه هیچ شکلی ندارد و فقط شامل مرزهایی است که برای خودش حکاکی کرده است. توام مثل این رودخانه هستی

_امیدوارم آنچه رودخانه دارد داشته باشم

باور و اراده زندگی هدفمند را شکل می دهد . با این دو هر کاری ممکن می شود. راه در آسمان نیست، در قلب است. برای مسافری که مسیر اش را میشناسد، همیشه باد مطلوبی وجود دارد . 

پینگ گفت:«داستانم را برای هرکسی که ملاقات کنم تعریف میکنم.»

_آنهایی که زندگی هدفمند دارند داستانشان را نمیگویند.برای مثال،آنها داستان هسنتد.تو باید عمل کنی تا داستان شوی .

_تو فقط من را نگاه کن ؛این همان چیزی است که من می خواهم .

جغد این جمله را گفت و پرواز کرد تا به وسط رودخانه رسید و منتظر ماند. پینگ پلک زد و دوباره پلک زد. همان طور که به جریان تند آب خیره شده بود ماهیچه‌های گردنش را شل کرد و سرش را به چپ و سپس به راست برگرداند و پاهایش را کشید. اگر می خواست برای رسیدن به آن طرف از رودخانه عبور کند باید همه جزئیات را در نظر می گرفت .مجبور بود سرعت باد و مسیر آن را محاسبه کند و با آنچه درباره تراژکتوری می‌دانست، ترکیب کند. همه چیز را ارزیابی کرد .ناگفته نماند که مجبور بود ارتفاع راه و همچنین جاذبه را نیز ارزیابی کند.حالا ذهنش خالی بود. ذهن او از هر شک و تردیدی خالی شده بود و فقط از حس یکی شدن با هوا پر شده بود .پینگ به پایین و اطرافش نگاهی کرد و به جغد لبخند زد، سپس نفس عمیق آخر را کشید .قدرت اراده ،باور و هدف را ترکیب کرد و پرید؛ بلندترین پرشی که تا آن موقع انجام داده بود.جغد گفت:« پرواز کن ». پینگ بیشتر و بیشتر پرواز کرد.هیچ فکری در این‌باره وجود نداشت ؛چون ذهن پینگ روشن بود. یکی شدن او با هوا او را به دور تر از آنچه قبلاً رفته بود می برد.جغد افتخار می کرد وقتی می دید پینگ هم قوانین جاذبه را به مبارزه طلبیده است.

اما جغد چنین احساسی نکرد و هیچ چیز را ندید ؛نه هجوم بال ها که از بالا مستقیم و مرگبار می آمد و نه باز شکاری بزرگ را که غافلگیرانه و به سرعت پایین می آمد و نه هیچ چیز دیگر. تا اینکه چنگال‌های تیغ مانند باز شکاری در ماهیچه های جغد پیر فرو رفت. هیچ چیز احساس نکرده این فقط برای یک لحظه بود.


آنهایی که زندگی هدفمند دارند داستانشان را نمیگویند.تو باید عمل کنی تا                                                           داستان شوی


فصل هفتم: جریان رودخانه

رودخانه جاری می‌شود تا برقص مارپیچ زندگی ملحق شود. با پراکنده شدن پرها در هوا تمرکز پینگ از بین رفت و فریاد زد:« نه». باز شکاری را دید که جغد را در چنگال هایش گرفته و پرواز می‌کند .همه ی چیزی که از جغد باقی ماند فقط چند پر بود .کنترلش را از دست داد پایین و پایین تر آمد و محکم به آب یخ خورد.احساس می کرد پاهای پر قدرتش آمادگی جریان تند ها آب ندارد .او دیوانه وار تلاش می‌کرد، فرو رفت و به سطح آب آمد، دوباره فرو رفت و به سطح آب آمد؛ دوباره و دوباره.

برای لحظه ای او زیر آب ضربه شدیدی خورد اما او سفت تر و سفت تر ضربه می‌زد .فکر می کرد می تواند به اندازه کافی بلند شود ،تا کنترل اش را دوباره بدست بیاورد، بر خلاف جریان آب حرکت کند و به سلامتی به طرف ساحل شنا کند؛ اما پاهایش دیگر رمق نداشت قدرتش در حال از بین رفتن بود. کل جهان در حال ترک کردن او بود. باور، همه چیز بود و پینگ می‌خواست بسیار سریع برود.

رودخانه بی رحم بود و او را در بر گرفته بود. به او حمله می‌کرد و او را به این سو و آن سو پرتاب می‌کرد.پینگ خیلی خسته شده بود، اما هر بار تلاش می‌کرد تا باقیمانده قدرتش به سرنوشتی که اکنون حتمی به نظر می رسد ضربه بزند؛اما شانس صفر بود. دنیای پینگ پیش چشمانش سفید شده بود او در حال غرق شدن بود .سرنوشت چند ثانیه آن طرف تر بود ناگهان یاد حرفهای جغد افتاد :«همانطور باش که هستی ؛مثل آب باش».

همه ی حرف ها را به یاد نمی آورد ؛اما همین ها کافی بود. ناگهان رهایی ممکن به نظر رسید . پینگ آموزش های جغد را با خودش مرور کرد. آب سیال و انعطاف پذیر پیچ و تاب می خورد ،جریان می یابد و می چرخد، در طول راه مسیرش را آزادانه تغییر می‌دهد و بر موانع غلبه می‌کند. برای زندگی هدفمند باید یاد بگیری که چگونه با جریان شنا کنی.با جریان برو؛ چون جریان می داند کجا می رود .

پینگ شروع کرد به انجام دادن این نصایح و به شکل چشمگیری دوباره قدرتش را احساس کرد. وقتی با جریان هماهنگ شد، با آن دوست شد ،رقصید و رقصید.با انجام این کار،او تبدیل به عاملی از تغییر خودش ش. این لحظه ی شگفت انگیز به او نشان داد که داشتن زندگی هدفمن،د یعنی زندگی دادن به پتانسیل زندگی.

 جغد به او گفته بود شادی مقصد نیست ،فرآیند است، سفر است.او صدای جغد را می شنید که می گفت:« دنبال کردن جریان ،یکی از راه‌های زندگی است که ما را حفظ می کند،هدایت می کند و ما را به شادی بی نهایت رهنمون می شود. همه ما مسافرانی هستیم که با هم سفر می‌کنیم؛ پس اجازه داریم بهترین مقصد را بسازیم»

پینگ این حقیقت ساده را یاد گرفته بود که ما وقتمان را صرف انتظار برای کسب شادی می کنیم؛ در حالی که شادی همیشه اینجا منتظر ماست. شادی نقطه بزرگ واقعیت ماست که آماده است تا خود نمایی کند.

در درون هر کدام از ما یک پینگ وجود دارد. چون ما در درون جهان متولد نمی شویم؛ بلکه در خارج از آن متولد میشویم( و جغد از طریق آموزش هایش در پینگ زندگی می‌کند).انگیزشی

وقتی ما طبیعت مان را دنبال می کنیم بیشترین توجه را به روح مان ،استعدادهای مان ،هدایا ایمان و قدرتمان می کنیم و اینکه چه کسی هستیم و چه کسی می‌خواهیم باشیم .وقتی ما در تطابق کامل با مسیر درستمان جریان می‌یابیم ناگهان، حقایق شگفت انگیز فراوانی پدیدار می‌شود. لذت زندگی جادوی همیشه با ما هست .فقط منتظر شناخته شدن نیروی اصلیش است. آیا ما واقعاً نمی‌توانیم زندگی داشته باشیم که عاری از پیر شدن و زمان باشد؟

 سر این موضوع شرط میبندم!

برای آن دسته از شما که هنوز تعجب میکنید پینگ چه مدت قبل، سعادت و خوشبختی اش را کشف کرد، باید منتظر بمانید فقط بگذارید این جمله را بگویم« در تمام این مدت …اصلا زمان نبرد »

برای تغییر آینده فقط باید حال را تغییر بدهید و آینده واقعی هر شخصی با تعهدی فاتحانه بر زمان حال آغاز می‌شود  و درباره گذشته، همانطور که میدانید آن داستان دیگری است. امیدوارم زندگی شما همانی باشد که می خواهید.

سوالات متداول:

۱_این کتاب برای چه کسانی مناسب است؟

۲_آیا این کتاب در زمینه تجارت نیز اهمیت دارد؟

۳_با خواندن این کتاب به چه چیزی دست پیدا میکنید؟

۴_چگونه میتوانیم قدرت باور خود را تقویت کنیم؟

۵_کدام یک از اخلاق های پینگ در زندگی ما وجود دارد؟

 

درباره هانیه سخایی:

 

هانیه سخایی مدیر گروه هنری” بیا “می باشد. ایشان معتقد هستند که اگر بازی را ترک نکنید دیر یا زود پیروز می شوید.و همیشه این تفکر در ذهن هانیه سخایی جاری است که مرز بین بدبختی و خوشبختی تنها داشتن یک کارت کتابخانه است . این ندا در هانیه سخایی زمزمه ای مااندگار است گه یا انجام بده یا انجام نده،سعی ام را می کنم معنا ندارد !!

مدرک کارشناسی خود را در سال ۱۳۹۹ در حسابداری  از دانشگاه پیام نور اخذ نمود.ولی علاقه مند به کارهای هنری بخصوص در حوزه کتاب و کتابخوانی است .هانیه سخایی  در  این اندیشه است که چطور می توانیم همه را به کتاب خواندن علاقه مند کنیم.همیشه به این فکر می کند که چرا با وجود صدها سال پیدایش حرفه ای کتاب چرا هنوز مردم از مطالعه فرار می کنند .یک خبر خوب این است که هانیه  سخایی قصد دارد که روشی نوین در عرصه صنعت کتاب و کتابخوانی بوجود بیاورد.و گروهی از علاقه مندان به این حوزه را مدیریت می کند.

او علاقمند به تدریس و انجام پروژه های مرتبط با حوزه کتاب است و هم اکنون نیز در زمینه تولید کتاب های صوتی ،تصویری و پویا  مشغول به فعالیت می باشد. از آرزوهای هانیه سخایی  جهانی بدور از جهل و توهم دانایی  می باشد.از ویژگی های اصلی ایشان شرکت در کار گروهی است.