راهنمای مهارت‌آموزی والد-کودک راه حل محور (ویژه مربیان، روانشناسان، مشاوران و والدین) (کتاب الکترونیک)

کتاب های مرتبط

می‌خواهم مقداری درباره‌ی خودم بگویم تا من را بیشتر بشناسید.

من در هلسینکی فنلاند پزشک بودم. وقتی پنج سالم بود، پدرم دوست داشت که من پزشک بشوم. به همه می‌گفت این پسر من است، بن، یک روزی دکتر می‌شود! منم می‌گفتم: «باشه... باشه... باشه...»

وقتی نوجوان شدم، اعتراض کردم و گفتم که نمی‌خواهم پزشک بشوم، بلکه می‌خواهم عکاس بشوم.

پدرم گفت: «نه... نه... تو باید پزشک بشی... دکتر بهتره!»

من می‌گفتم: «نه... من تصمیم می‌گیرم... من می‌خواهم که یک عکاس بشوم!»

یک دوربین خوب داشتم و عکس می‌گرفتم. کم‌کم شروع کردم با پدرم بحث کردن و حتی با مادرم. مادرم می‌دید که ما داریم دعوا می‌کنیم. مادرم می‌گفت: «چرا دکتر تلفیقی نمی‌شوی؟! که ترکیبی از این دوتاست هم عکاس و هم پزشک!»

اما من دنبال راه درست بودم و بعدها تصمیم گرفتم که در روان‌پزشکی تخصصم را بگیرم و در خصوص مشکلات سلامت روان مشغول به کار بشوم.

اما پدرم خوشحال نبود و می‌گفت: «چرا نمی‌توانی یک دکتر نرمالی باشی؟! چرا روان‌پزشک؟!»

من به ذهن انسان خیلی علاقه داشتم. اینکه چطور به آدم‌ها کمک کنم تا وقتی افسرده هستند، اضطراب دارند، اسکیزوفرنی دارند، خودکشی می‌کنند، آن را حل کنند. در زمینه‌ی همه مشکلاتشان منظورم است. ما یک سری مشکلات دارویی هم داریم (مشکلات سوءمصرف مواد و اعتیاد) که مشکل بزرگی هم است.

یا بچه‌هایی که نمی‌خواهند به مدرسه بروند و فقط دارند کامپیوتر بازی می‌کنند و این مشکل بزرگیه! ما مشکلات زیادی داریم و نه‌تنها درباره‌ی بیماری‌هایی مثل استخوان شکسته، بدن آسیب دیده، بلکه درباره‌ی مشکلات روان‌شناختی هم نیاز به کمک است.

به مطالعه‌ی مشکلات انسان دست به کار شدم. در آن زمان در کشور (فنلاند) روان-تحلیلی خیلی معروف بود.

اگر مشکل ‌داری باید بری درمان، دو روز در هفته می‌ری. برای سال‌ها باید ادامه بدی. خیلی گرونه، زمان زیادی می‌بره، هیچ نتیجه‌ای نداره و من به‌خاطر این قضیه خوشحال نبودم. همه‌ی همکارانم می‌خواستند که روان تحلیل‌گری انجام بدهم. نظریه‌های پیچیده، کتاب بخونم، خیلی عمیق فکر کنم؛ اما من ایده‌ی عملی نداشتم، خیلی فلسفی بود. دوست نداشتم و دنبال یک سری راه­های جانشین بودم. یک‌ چیزی که عملی‌تر باشد و خیلی سریع انجام بشود، نه عرض 5 دقیقه؛ ولی طی چند روز... یک هفته... چند هفته... من چیزی رو که خیلی جالب بود، پیدا کردم. از ایران می‌آمد، یک کتابی بود به نام روان‌درمانی مثبت، به شما نشان می‌دهم. اسم ایشون دکتر پزشکیان است.

تا حالا راجع به اون چیزی شنیدید؟[1]

دکتر بن ادامه داد که پزشکیان یک پروفسور روان‌شناسی است. فکر می‌کنم که در آلمان کار می‌کند؛ اما ایرانیه! او در زمینه‌ی روان‌درمانی مثبت‌نگر نوشته است، نمی‌دانم چیست؛ ولی من دوست دارم یاد بگیرم. به نظرم جالبه!

کتابی را به این عنوان نوشت: روان‌شناسی مثبت.

تصویرشان را نشان دادند و به جمع حاضر معرفی کردند. فکر می‌کنم که در آلمان خیلی ایشان را می‌شناسند. من برای ایشان نوشتم که نوشته‌هات رو دوست دارم. بعد ارتباطم را با او از دست دادم. دنبال چیزهای جالب دیگری در روان‌شناسی بودم و از میلتون اریکسون ‌چیزی پیدا کردم.

یک روان‌شناس آمریکایی که متخصص هیپنوتیزم است. از دکترهای دیگر خیلی متفاوت‌تر بود. روان تحلیل‌گر نبود و عملی کار می‌کرد، خیلی عملی؛ مثلاً بیماری داشت که می‌گفت: «من مشکل بزرگی دارم. ناخن‌هایم را می‌جوم. آن‌قدر که خون می‌افتد. سال‌هاست که دارم رنج می‌برم، امیدوارم که بتوانی کمکم کنی.»

اریکسون گفت: «فکر می‌کنم بتوانم کمکت کنم؛ اما باید کاری رو که می‌گم انجام بدی.»

گفت: «باشه... حتماً.»

اریکسون: «من خیلی برات متأسفم.»

بیمار گفت: «چون خیلی دردم می‌آید و خون می‌افتد؟»

اریکسون گفت: «نه... نه... من برای این متأسف نیستم! من برای این متأسفم که نمی‌تونی تمام ناخنت رو بخوری و بکنی. تو هیچ‌وقت نمی‌تونی این حرکت رو تجربه کنی و ناخنت رو کامل بکنی!»

بیمار گفت: «نمی‌تونم... فقط یک جاهای کوچک رو می‌کنم.»

دکتر گفت: «من برات پیشنهادی دارم... دوباره برگرد پیش من و فقط بذار یکی از ناخن‌هات رشد کنه... فقط یکی. بقیه رو بجو... هرچقدر که دوست داری، می‌تونی این کار رو بکنی...؛ ولی یکی رو نگه‌دار و بذار رشد کنه.»

گفت: «باشه می‌تونم این کار رو بکنم.»

دکتر: «بعد دوباره بیا پیش من.»

بعد از سه هفته برگشت و ناخنش رشد کرده بود و خیلی به خودش افتخار می‌کرد.

دکتر اریکسون گفت: «حالا کامل بکنش!»

گفت: «نمی‌خوام این کار رو بکنم... خیلی به خودم افتخار می‌کنم... می‌خوام نگهش دارم.»

دکتر اریکسون گفت: «نه... باید این رو بکنی.»

اما او دوست نداشت این کار را بکند.

دکتر اریکسون گفت: (می‌تونید حدس بزنید که چی گفت؟) «دفعه‌ی بعد بیا و این بار دو تا از ناخن­هات رو بلند کن.»

گفت: «باشه... حتماً.»

این بار که آمد دو تا از ناخن‌هایش رشد کرده بود.

یک سال طول کشید... خیلی سریع نبود.

  • دفعه‌ی بعد هم فقط دو تا...
  • نه من نمی‌خوام دو تا باشه... من می­خوام پنج تاش رو بذارم رشد کنه.

دکتر اریکسون گفت: «نه... زیاده... آروم... آروم... آروم باشه، بهتره!»

اریکسون خیلی باهوش بود، عملی کار می‌کرد و من خیلی سبکش را دوست داشتم و خیلی تحت‌تأثیر او قرار گرفتم و بعد آدم‌های دیگری هم یاد گرفتند که این ایده‌ها را به کار ‌برند.

در بیمارستان کار می‌کرد. بیمارستان روان‌پزشکی و همه‌ی بیماری‌ها را می‌شناخت. اولین روان‌پزشکی بود که خانواده‌ها را هم ملاقات می‌کرد.

کودک 6 ساله‌ای بود که پدر و مادرش می‌گفتند: «نمی‌دونیم باید چی‌کار کنیم؟ از مادربزرگ و پدرش پول می‌دزده و بعد هم می‌ره خرید با اون پول‌ها که دزدیده! و وقتی ازش می‌پرسیدن از کجا آوردی؟ می‌گه: از یه جایی پیداش کردم!»

به والدینش دروغ می‌گفت. از دکتر خواستند که کمکشان کند و بچه را هیپنوتیزم کند که دیگر این کار را انجام ندهد.

دکتر اریکسون گفت: «نه... اما می‌تونم براش یک نامه بنویسم و شما نامه رو بهش بدید و براش بخونید.» (یک مقدار درباره‌ی بچه‌تون بهم بگید.)

دکتر اریکسون سؤال جالبی پرسید. مربوط به سال‌های پیش از این داستان؛ اما او در آن زمان داشت کاری را انجام می‌داد که ما الآن می‌خواهیم انجام بدهیم. اریکسون جلوتر از زمان خودش بود. دکتر اریکسون گفت: «من می‌خوام نکته‌ی خوبی راجع به بچه‌ی شما بدونم.»

گفتند: «چرا می‌خوای یک نکته‌ی خوب بدونی؟!»

دکتر اریکسون گفت: «می‌خوام براش یک نامه بنویسم. من نیاز دارم که بدونم چه‌کاری رو می‌تونه خوب انجام بده؟ چه ویژگی‌های خوبی داره؟ حالا که 6 ساله است، چه‌کاری رو خوب یاد گرفته که انجام بده؟»

و بعد برایش نامه‌ای نوشت.

اریکسون پی‌درپی سؤال می‌کرد که چه‌کارهای بیشتری را بلد است و بنابراین گزینه‌های بیشتری را می‌نوشت.

برایش نامه‌ای نوشت و در نهایت نامه را از طرف یک پری امضا کرد. یک پری که محافظ اوست! گفت: «من پری شش‌ساله‌ی تو هستم. دارم تو رو نگاه می‌کنم... من می‌تونم همه‌چیز رو ببینم و می‌دونم که تو یک دختر باهوش هستی و ویژگی‌های خوبی در تو دیدم.»

می‌توانید تصور کنید که چه نوشت؟!

نوشت: «من چشم‌های بزرگی دارم... می‌تونم همه‌چیز رو ببینم... پشت‌سرم هم چشم دارم و...» دختر آن نامه را گرفت و مادر و پدرش برایش نامه را خواندند.

و پری گفت: «می‌دونم که مشکلی داری. وقتی هفت سالت بشود، این مشکلت از بین می‌رود.» (نامه‌ی طولانی‌ای نوشته بود که به‌اندازه‌ی دو صفحه بود.) و بعد از اتمام خوندن نامه، دختر گفت من هم می‌خواهم برای پری یک نامه بنویسم.

مادر و پدرش برایش آن نامه‌ای را که می‌خواست، نوشتند. دختر گفته بود: «ممنون بابت نامه... خیلی خوشحال شدم وقتی نوشته‌هات رو خوندم. وقتی تولد هفت سالگیم بشه، می‌خوام دعوتت کنم که بیای به جشن تولدم. تو گفتی تا تولد هفت سالگیم من دیگه مشکلی ندارم!»

اریکسون برای دختر دوباره نامه‌ی دیگری نوشت. در آن زمان هیچ اینترنتی هم نبود، ایمیلی هم نبود، سال‌ها پیش بود. دکتر اریکسون نوشت: «تبریک می‌گم... تو قبل از اینکه هفت سالت بشه، مشکلت رو حل کردی و این نشان می‌ده که چقدر باهوشی. متأسفانه نمی‌تونم بیام تولدت؛ به‌خاطر اینکه من پری شش‌ساله‌ی تو هستم و تو باید از پری هفت‌سالگیت بخوای که بیاد و اون پری دیگری هست!»

دکتر اریکسون فهمیده بود که بچه‌ها چطوری فکر می‌کنند و شبیه خودشان با آن‌ها صحبت می‌کرد و بچه خیلی خوشحال می‌شد؛ اما هیچ‌وقت اریکسون آن دختربچه را ندید و فقط برایش نامه می‌نوشت.

گاهی اوقات من هم تلاش می‌کردم این کار را انجام بدهم، یک مریض می‌آید پیش من؛ اما خیلی سخت است. آخه چطوری من بنویسم که پری 42 سالگی تو هستم!

اما روزی پدر و مادری به من گفتند: «مشکلی با پسرمون داریم. نمی‌ره مدرسه، سر کار نمی‌ره. هر روز توی اتاقش هست. نمی‌دونیم که باید چی‌کار کنیم. می‌خوایم که شما اون رو ببینی؛ چون شما یک روان‌پزشک هستی و می‌تونی کاری انجام بدی؛ اما اون نمیاد! می‌گه من نمی‌تونم هیچ روان‌پزشکی رو ببینم. شما چی‌کار می‌کنی؟ آیا میاید خونه‌ی ما؟ و تظاهر کنی که اومدی خونه‌ی ما رو تعمیر کنی؟!»

گفتم: «نه... من نمی‌تونم این کار رو بکنم!»

  • حالا باید چی‌کار کنیم؟
  • خب براش یک نامه می‌نویسم. نکات مثبتش رو به من بگید.

اون موقع کامپیوتر داشتم. می‌نوشتم. برایش نامه نوشتم و گفتم: «پدر و مادرت نگران تو هستند. من باید به تو کمک کنم که چه‌کار بکنی.» نامه‌ی محبت‌آمیزی نوشتم، خیلی با احترام. نوشتم که پدر و مادرت دوستت دارند، به تو اهمیت می‌دهند و بهترین چیزها را برایت می‌خواهند. از من خواسته‌اند که به تو کمک کنم و من می‌خواهم به تو توصیه کنم؛ اما نمی‌دانم که چطور باید این کار را انجام بدهم؟ ایده‌ی تو چیست؟ تو فکر می‌کنی که من باید چه نصیحتی به پدر و مادرت بکنم؟ می‌خواهم بدانم.

نامه را به والدینش دادم و گفتم این نامه را به پسرتان بدهید. من نمی‌دانم چه اتفاقی قرار است بیفتد؟! ولی نامه را ببرید تا ببینم چه می‌شود. بعد از یکی-دو هفته والدینش با من تماس گرفتند.

به آن‌ها گفتم نامه را به پسرتان تحویل دادید؟ نامه‌ی طولانی‌ای نوشته بودم چهل‌وپنج دقیقه طول کشیده بود، کلی زحمت برای نوشتنش کشیده بودم. گفتند: «نه!» گفتم: «چرا ندادید؟» (عصبانی شدم.)

آن‌ها در پاسخ گفتند: «بارها نامه را خوندیم و فهمیدیم که چطور باید باهاش صحبت کنیم. نامه رو به اون ندادیم؛ چون فهمیدیم که چطور باید با اون صحبت کنیم. با احترام. نه اینکه به او بگوییم تو باید این کار رو بکنی، تو دیوانه‌ای باید بری پیش روان‌پزشک! اون هم می‌گفت دوست ندارم برم پیش روان‌پزشک! به‌خاطر اینکه عقب‌نشینی می‌کند و نمی‌خواد همکاری کند. باید با احترام صحبت کنیم.»

از طرف میلتون اریکسون الهامی به ما شد. فهمیدیم باید چه‌کار کنیم. امروز در این کارگاه قرار است که یاد بگیریم ایده‌هایی که از اریکسون می‌آید، اساساً از طرف او می‌آید؛ اما افراد زیادی در نقاط مختلف جهان هستند که ایده‌های مشابهی دارند و می‌توانید از آن‌ها الهام بگیرید، از کسی که با چنین سبکی کار می‌کند. به این سبک می‌توانیم بگوییم یک راه عملی. شیوه‌ای که راه‌حل‌ها در آن حل می‌شود، درست می‌شود و آروم آروم معروف می‌شود.

شما شیوه‌ی قدیمی من را ببینید که با دوران کودکی کار می‌کردم. وقتی روان‌پزشکی را داشتم یاد می‌گرفتم. دوران کودکی شما چطور گذشت؟

رابطه‌تان با مادرتان به چه شکل بود؟

رابطه‌ی شما با پدرتان چه شکلی بود؟

آیا وقتی کودک بودید، تجربه‌ی بدی داشتنید؟ در مدرسه؟ خشونت در مدرسه؟ چیزی که برای شما بد بوده و اتفاق افتاده؟

خیلی از آدم‌ها می‌گویند بله، چنین تجاربی را داشتیم. اکثر آدم‌ها می‌گویند تجربه‌ی بد داشتیم.

بحث بیشتر در زمینه‌ی گذشته‌ی افراد است. همه از گذشته صحبت می‌کنند. سبک متفاوتی است. گاهی اوقات می‌تواند کمک کند؛ اما خیلی زمان می‌برد، شاید سال‌ها. اگر بخواهید این‌طوری کار کنید؛ با این سبک (گذشته‌نگر) زمان زیادی می‌برد. من بیشتر دوست دارم درباره‌ی آینده کار کنم.

چطور یک زندگی بهتری برای شما درست کنم؟

اریکسون از نظر سبک مقداری این‌طوری بود.

من برای شما داستانی می‌گویم. نه فقط داستان! یک سری تمرین هم می‌خواهیم انجام بدهیم.

گروه‌های سه یا چهار نفره تشکیل می‌دهیم.

یک‌ چیز دیگر که خیلی دوست دارم، سؤال است. شما می‌توانید هر موقع که سؤال داشتید، سؤال بپرسید. نیازی نیست صبر کنید، فقط دستتان را بالا کنید و بگویید که من یک سؤال دارم. می‌توانید سؤال کنید. بعد من برای شما یک داستان می‌گویم و بعد با خودمان می‌گوییم: «اووه! می‌دونستم. من هم یک برادرزاده که این شکلیه دارم و دختر خودم هم همین طوره، همسایه‌ام و مراجعم.»

من دوست دارم این ایده را امتحان کنم. کاری که انجام دادم این بود که یک سیستم طراحی کردم. سیستمی ساده که به شما کمک می‌کند تا شبیه میلتون اریکسون شوید. ما از این شیوه‌ها استفاده می‌کنیم و یادگیری این روش امکان‌پذیر است. ابزار ما شیوه‌ی مهارت‌آموزی کودکان است. من به شما مهارت‌آموزی کودکان را یاد می‌دهم. این ابزاری است برای کار کودکان که می‌توانید برای نوجوان‌ها هم استفاده کنید.

گاهی اوقات افرادی که در این کارگاه‌ها هستند، بعدش می‌آیند پیش من و می‌گویند: «خیلی خوب بود. انجامش دادم و جواب می‌ده. تو با بچه‌ها کار می‌کنی؟»

  • نه من با بچه‌ها کار نمی‌کنم؟!
  • من می‌دونم با بچه‌ی خودت امتحان کردی؟
  • نه من بچه ندارم!
  • خب پس با کی امتحانش کردی؟
  • با شوهرم!

ما فقط از بچه‌ها صحبت نمی‌کنیم، ما درباره‌ی همه‌ی آدم‌ها صحبت می‌کنیم. ما می‌دانیم که اگر شما مثبت فکر کنید، احتمالاً بهتر خواهد بود. در ایران می‌دانید باید چطور شکایت کرد؟!

شکایت نمی‌کنید؟! می‌دانید چطور باید از این روش استفاده کنید؟

به‌طور عادی وقتی می‌خواهید فردی را تغییر دهید، شروع می‌کنید به این نوع مکالمه: «چرا این‌جوری می‌کنی؟ بارها بهت گفتم این کار رو نکن، دیوونه‌ای؟ دقیقاً مثل پدرت هستی!»

اگر این کار را انجام دادید، آدم‌ها هیچ‌وقت نمی‌خواهند تغییر کنند!

می‌گویند من دیوانه نیستم و کمک نمی‌کند که هیچ تغییری صورت بگیرد. گاهی اوقات در مدارس وقتی بچه‌ کاری را انجام می‌دهد، معلم‌ها از انتقاد استفاده می‌کند. «چند بار بهت گفتم این کار رو نکن؟ اگر یک ‌بار دیگه این کار رو کنی، تنبیهت می‌کنم. به پدرت می‌گم، به مادرت می‌گم، تنبیه می‌شی و ...» در این روش بچه هیچ تغییری نمی‌کند. شاید بترسد؛ اما تغییر واقعی صورت نمی‌گیرد.

ما داریم شیوه‌ی مثبتی را یاد می‌گیریم. این روش، روش متفاوتی است و توأم با احترام است.

  • می‌دونم که می‌خوای پسر خوبی باشی، می‌دونم می‌خوای یاد بگیری که چطور باید رفتار کنی، می‌دونم که می‌خوای بچه‌ی خوبی برای پدر و مادرت باشی!

یا

  • تو آدم خوبی هستی. چنین چیزی رو می‌بینم. شاید بعضی‌ها نمی‌بینن؛ اما من می‌بینم!

با یک تماس مثبت ارتباط را شروع می‌کنیم.

بنابراین به شما گوش می‌دهم و بعد می‌توانیم با هم کار را انجام دهیم؛ اما اگر با انتقاد کردن شروع کنیم، می‌روند، فرار می‌کنند، گوش‌هایشان را می‌بندند و گوش نمی‌دهند. همه می‌دانند که چطور باید انتقاد کنند و ما به کارگاه آموزش در این زمینه نیازی نداریم. همه می‌دانیم؛ اما برای یادگیری شیوه‌های دیگر به آموزش نیاز داریم.

قرار شد برایتان داستانی بگویم.

در چین بودم. من به کشورهای مختلفی سفر می‌کنم و دوست دارم این مطالب را آموزش بدهم. ایده‌ی خیلی مفیدی است. خیلی‌ها گفتند که به درد ما خورده و من خیلی خوشحال می‌شوم. من الآن پنج سال است که در چین تدریس می‌کنم. می‌روم چین و دو هفته آنجا می‌مانم. وقتی کارگاه‌هایی این شکلی دارم، گاهی اوقات والدین فرزندانشان را به کارگاه می‌آورند و من می‌توانم نشان دهم که چطور این روش اجرا می‌شود.

با ترجمه کار خیلی راحتی نیست و زمان می‌برد؛ اما اینکه مشاهده می‌کنند چه اتفاقی دارد می‌افتد، خیلی کمک‌کننده است.

یک ‌بار مادری با پسر هشت‌ساله‌اش آمد و من با جملات مثبت شروع کردم.

  • چه‌کارهای خوبی انجام می‌دهد؟ (مثل اریکسون)
  • پسر خوبی است و به من در خانه کمک می‌کند. خیلی آرومه. داد نمی‌زنه.

(یادم نمیاد؛ ولی موارد خوب زیادی راجع به پسرش گفت) اینکه چه‌کاری رو خوب بلد است انجام دهد. ریاضی‌اش خوب است، می‌تواند شطرنج باری کند، درباره‌ی چیزهای خوب صحبت کردیم. پسر چیزی در گوش مادرش زمزمه کرد.

گفتم: «چی گفت؟ کنجکاوم بدونم!»

گفته بود مامان می‌توانیم امروز همه‌اش همین ‌جا بمانیم.

با روان‌پزشک؟! واقعاً کی دوست دارد با روان‌پزشک بماند؟

هیچ‌کس؛ اما پسر گفت که می‌خواهد بماند!

به خاطر اینکه ما داشتیم از چیزهای خوب صحبت می‌کردیم.

من به مادرش گفتم: «دوست داری چه‌کاری را یاد بگیرد؟» به مادرش نگفتم مشکل پسرت چیست؟ از استفاده کردن از کلمه مشکل اجتناب کردم.

بهش گفتم دوست داری چه‌کاری را یاد بگیرد؟ (همان سؤال است؛ ولی شکل بهتری است.)

  • دوست داری چه‌کاری رو یاد بگیره و انجام بده؟
  • توی تخت خودش بخوابه، یاد بگیره که تکالیفش رو انجام بده و برای بچه‌های دیگه دوست بهتری باشه.

پسر گفت: «من ناخنم رو می‌جوم!»

بهش گفتم: «یعنی منظورت اینه که دوست داری ناخن‌هات رو بلند کنی؟»

(بلند کردن ناخن‌ها بهتر از جویدن ناخن‌ها است. مثل هم است؛ اما متفاوت؛ به‌خاطر اینکه بلند کردن ناخن‌ها راحت‌تر است تا متوقف کردن جویدن ناخن‌ها.)

مردم دوست ندارند هیچ‌چیزی را متوقف کنند. اگر به آن‌ها بگویید که بس کن! آن را انجام نده! بیشتر انجام می‌دهند. می‌توانید امتحان کنید!

امشب به همسرتان زنگ بزنید و به او بگویید: «من یک کارگاه رفتم و حالا می‌دونم چطور به تو یاد بدهم که یک کاری رو بس کنی؟!»

  • مچکرم... قطعاً این کار رو سریعاً انجام می‌دم!

هیچ‌کس نمی‌خواهد هیچ‌کاری را سریعاً متوقف کند.

بهتره بگویم ناخن‌هات رو بلند کن.

  • آره.
  • دوست داری یک ناخنت را انتخاب کنی، برای اینکه فقط اون رو بلند کنی؟
  • انگشت شصتم.

باهاش شوخی کردم و گفتم تو دو تا انگشت شصت داری. کدومش؟! ما با همدیگر به حالت شوخی هم چیزهایی می‌گفتیم.

مامانش گفت: «این چه‌کاریه؟!» اما آرام آرام فهمید که دارم چه‌کار می‌کنم.

  • وقتی موفق شدی بلندش کنی، دوست داری که جشن بگیری؟ چطور دوست داری جشن بگیری؟
  • شاید اینکه قیچیش کنم و ببرمش.
  • با قیچی ببری یا ناخن‌گیر. می‌تونی انتخاب کنی.

کاری که من انجام دادم این بود که از خود کودک خواستم انتخاب کند. تو تصمیم بگیر، تو رئیسی، تو تصمیم بگیر، بچه‌ها این‌طوری احساس افتخار می‌کنند، نه خیلی قدرت؛ ولی خب یک مقدار.

  • دوست داری با ناخن‌گیر یا قیچی کوتاهش کنی؟
  • ناخن‌گیر.

به او گفتم: «مامانت موبایل داره؟ می‌تونی فیلم بگیری؟ وقتی داری ناخنت رو قیچی می‌کنی، می‌خوای فیلم بگیری؟ دوست داری بفرستی برای من به فنلاند؟»

به شما فیلم را نشان می‌دهم.

سه یا چهار هفته بعدش بود. من در فنلاند بودم، این ویدئو را از طرف او دریافت کردم. خیلی کوتاه است.

حالا ما می‌فهمیم که وقتی این شکلی کار می‌کنیم، برای بچه خیلی خوب است، برای خودمان هم خیلی خوب است؛ به‌خاطر اینکه شما از کارتان لذت می‌برید. مثل یک بازی است و هیجان‌انگیز است. کودک خوشحال است و افتخار می‌کند.

مثلاً در استرالیا، از این ایده‌ها استفاده کردم. کتابی درباره‌ی مهارت‌آموزی به کودکان پیدا کردم. شروع کردم به خوندن کتاب. گفتم شاید ما هم بتوانیم از این کتاب استفاده کنیم. این افراد مشاور نبودند، آتش‌نشان بودند. به‌خاطر اینکه در استرالیا بچه‌ها مشکل با آتش‌بازی دارند (این مشکل شایع است)؛ زیرا از آتش داخل جنگل خیلی خیلی می‌ترسند.

برای اینکه بچه‌ها اگر در جنگل به آتش‌بازی کردن بپردازند، همه‌ی جنگل آتش می‌گیرد و خیلی از آدم‌ها می‌میرند؛ در نتیجه همین بچه‌ای را که با آتش‌بازی می‌کند، تنبیه می‌کنند؟

بله می‌توانیم تنبیه کنیم؛ اما اگر کمک نکند، چه؟ باز دوباره با آتش‌بازی کند، چه؟

همه عصبانی می‌شوند، پلیس می‌آید! مادر نمی‌داند باید چه‌کار کند! پدر عصبانی است. سیستم این‌چنینی، سیستم مؤثری نیست.

آتش‌نشان‌ها شروع به انجام دادن این روش کردند. آن‌ها زمانی که به منزل آمدند، اونیفورم کار به تن داشتن و بچه‌ها به‌طور خاص نگاهشان می‌کردند. به بچه‌ها می‌گفتند که می‌خواهیم کمکتان کنیم.

  • بازی کردن با آتیش خیلی خطرناکه. تو پسر خوبی هستی، می‌دونم که بلدی بازی کنی. می‌خوام بهت یاد بدهم. می‌خوام به تو یاد بدم که چطور با آتش ایمن باشی.

یک دوره‌ی آموزش با کودک می‌گذراند. دربار‌ه‌ی ایمنی با آتش که چطور با آتش ایمن باشیم.

من با یکی از بچه‌ها صحبت کردم. او داشت به من آموزش می‌داد.

  • باید از لباست کمک بگیری و دستگیره‌ی در رو باز کنی، وگرنه دستت می‌سوزه؛ اما اگر از لباست استفاده کنی، می‌تونی حتی در بعدی رو هم باز کنی.

گفتم: «اووه ... تو این چیزها رو بلدی؟!»

گفت: «بله. من یاد گرفتم.»

وقتی ‌که آماده شدند، جشن می‌گیرند. نشانی می‌گیرند که روی لباسشان است و روی آن نوشته: افسر ایمنی آتش. می‌زنند روی لباسشان و خیلی افتخار می‌کنند و با آن نشان به مدرسه می‌روند.

معلم می‌گوید: «این چیه؟»

  • افسره ایمنی آتیش.

معلم می‌گوید: «چه جالب! می‌تونی به بچه‌ها هم یه‌کم توی کلاس بگی؟»

خیلی متفاوته! روش بر اساس تنبیه نیست، بر اساس عصبانی شدن نیست، روان‌شناسی متفاوتی است.

روان‌شناسی خیلی بهتر است. همه خوشحال‌ترند، مادر خوشحال‌تر است. پدر خوشحال‌تر است، کودک خوشحال‌تر است، خود مدرسه‌ها خوشحال‌تر است، آتش‌نشان خوشحال‌تر است، دولت خوشحال‌تر است. خیلی هزینه نمی‌برد؛ اما اگر آتش‌نشان‌ها بخواهند به کودک آموزش بدهند، هزینه‌بر است!

آموزش را در مشاوره تا حد کافی می‌بینند و بعد در خانه اجرا می‌کنند و بعد از آن هم می‌روند به ایستگاه آتش‌نشانی (محل کارشان). پیچیده نیست، هرکس می‌تواند آن را یاد بگیرد، فقط باید مقداری متفاوت فکر کنید. می‌گویند که فقط نیاز است متفاوت فکر کنید و پیچیده نیست و ما می‌خواهیم این رویکرد را یاد دهیم و مطمئنم که خیلی سریع یاد خواهید گرفت.

می‌توانید روی کودک خود امتحان کنید. خیلی از والدین می‌توانند با فرزندانشان انجام دهند و وقتی ‌که روی بچه خودشان جواب داد، روی دیگران هم جواب می‌دهد. یک سیستم پانزده مرحله‌ای طراحی ‌شده که به‌صورت متوالی هستند؛ یعنی زمانی که اولین مرحله تمام شد، دومین مرحله و بعد سومین مرحله و به همین منوال ادامه می‌دهیم.

خیلی‌ها می‌گویند: «پانزده مرحله!؟ خیلی زیاده. من نمی‌تونم پانزده مرحله رو یاد بگیرم! پنج مرحله به من یاد بده.» اما من می‌گویم که ما به همه‌ی این مراحل نیاز داریم و نیازی نیست که هر بار از همه‌شان استفاده کنیم. وقتی یاد گرفتید، می‌توانید تصمیم بگیرید و انجام بدهید. مال خودت است.

بهتر است که همه‌ی مراحل را انجام دهید. مشاوری به نام ابراهیم هوشمند در شیراز است. او سال‌ها است که از این روش استفاده می‌کند. او اتاقی دارد. بچه‌ها از مدرسه به مرکزش می‌آیند تا از این روش استفاده کنند. او بابت این قضیه خیلی هیجان‌زده است. با بچه‌هایی که سرطان دارند هم کار می‌کند. زمانی که در حال درمان هستند، به مدرسه می‌روند. حتی با بچه‌های سرآمد و نابغه هم کار می‌کند. آن‌ها هم می‌توانند مشکل داشته باشند؛ مثلاً در تعاملاتشان با بچه‌های دیگر.

این ایده قبل از این هم در ایران وجود داشته؛ ‌اما او هیچ‌وقت نتوانست دوره‌هایی به این شکل برگزار کند. اگر از این ایده خوشتان بیاید، شما به بقیه انتقالش می‌دهید. آموزشش می‌دهید. اگر بقیه‌ی افراد دیگر هم دوستش داشته باشند، آن‌ها هم این سخاوت را خواهند داشت و این رویکرد را آموزش می‌دهند.

به‌عنوان ‌مثال معلمان زیادی هستند که می‌توانند از این ایده سود ببرند. به‌خاطر اینکه همیشه با بچه‌ها سروکار دارند. آن‌ها با والدین هم سروکار دارند.

اگر کودک مشکلی داشته باشد، باید با والدینش حرف بزند. ما به‌عنوان یک معلم باید چطور با والدین صحبت کنیم؟ اگر به پدر و مادر بگویی کودکت مشکل دارد و تقصیر تو است، آن‌ها در جواب شما چه می‌گویند؟!

می‌گویند: «ممنون که گفتی! فکر می‌کنم مشکل شوهرمه، مشکل مادر شوهرمه.» و شروع می‌کنند همدیگر را سرزنش کردن.

در فنلاند جوکی است که معلم به مادر می‌گوید: «بچه‌ی شما رفتار پرخاشگرانه داره. بچه‌ی شما خیلی پرخاشگره.» در فنلاند نمی‌گویند ممنون از شما که به من گفتید، بلکه می‌گویند: «این که خوبه، پدرش مشکل پرخاشگری بیشتری داره و من دارم به این فکر می‌کنم که طلاق بگیرم ازش!»

هرکسی شروع به سرزنش کردن دیگران می‌کند. من معتقدم که وقتی آدم‌ها شروع به سرزنش ماد، پدر و... می‌کنند، ما نمی‌توانیم از این راه مشکل را حل کنیم. ما باید کاری کنیم که مردم با هم کار کنند. کار راحتی نیست و به یک سری حقه‌هایی نیاز داریم. این دوره در زمینه‌ی چگونگی همکاری است تا یاد بگیریم چطور صحبت کنیم، طوری که مردم همدیگر را سرزنش نکنند و شروع به مشارکت کنند.

مادر و پدر، معلم‌ها و دیگران همه با هم کار کنند و کمک کنند تا مشکل حل شود و هیچ سرزنشی نباشد. گاهی وقت‌ها حتی مشاوران هم یکدیگر را سرزنش می‌کنند. گاهی حتی والدین احساس می‌کنند که دارند سرزنش می‌شوند. گاهی اوقات مادر می‌گوید می‌دانم تقصیر من است. من کار اشتباهی کردم! بدانیم که حتی خوب نیست خودت را سرزنش کنی!

تو اریکسون نیستی. اگر خودت رو سرزنش کنی، مغزت کار نمی‌کنه. ایده‌ای نداری، بسته می‌شوی.

اینکه بگویم: «کار اشتباهی کردم و حالا بچه‌ام دارد رنج می‌برد. وقتی بچه‌دار بشود، بچه‌اش و خودش هم رنج می‌برند.: شما می‌توانید به فرزند خود کمک کنید.

پیچیده نیست. یاد می‌گیرید، باید عملی انجامشان بدهید. ما که اینجا بچه‌ای نداریم؛ پس چطوری می‌توانیم انجامش بدهیم؟!

با همدیگر انجامش می‌دهیم. می‌توانیم خودمان هم این ایده‌ها را انجام دهیم؛ چون مهارتی است که همه‌ی ما باید یاد بگیریم.

لطفاً در گروه‌های سه یا چهار نفره تقسیم بشوید. با همدیگر سلام و علیک کنید، اسمتان را بگویید و بگویید از کجا آمده‌اید. از هر جایی هستید، خودتان را معرفی کنید. به همدیگر سلام و احوالپرسی کنید. یک مقدار با هم صحبت کنید.

مغز انسان زمان محدودی می‌تواند گوش بدهد. مثل خوردن که نمی‌توانی همه‌اش بخوری و باید یک استراحتی به شکمت بدهی و اجازه بدهی که کارش را انجام دهد و بعد دوباره می‌توانی بخوری، بعد از چند دقیقه! زمان کوتاهی را برای صحبت کردن با همدیگر داریم. در طول روز گروه‌ها را عوض می‌کنیم. پس اعضایی که الآن با هم تشکیل گروه می‌دهند، در فعالیت بعدی عوض می‌شوند. با افراد مختلفی کار می‌کنید. اگر به مهارت‌آموزی کودکان علاقه دارید، افرادی باید پیرامون شما باشند که مثل تو فکر کنند و به تو کمک کنند و حمایت کنند. البته با هم داستان‌هایی را ردوبدل کنید. خیلی خوب است که همدیگر را بشناسید. چهار روز داریم که زمان زیادی است.

خب! ده دقیقه فرصت داریم در گروه‌های سه یا چهار نفره صحبت کنیم.

یادتان است که گفتم هر موقع خواستید، می‌توانید سؤال بپرسید... حالا ممکن است که برخی سؤالات داشته باشید. اگر سؤالی دارید، بپرسید.

سؤال:

اگر به بچه‌ها بگوییم فرشته‌ی مهربان وجود داره -در صورتی که وجود نداره- آیا ما بعداً از دید بچه‌ها دروغ‌گو نمی‌شیم؟

جواب: «بله، ممکنه. نکته‌ی خوبی بود. وقتی از این ایده‌ها استفاده می‌کنیم، خیلی مهمه که این ایده رو در فرهنگ خودتون ببرید؛ یعنی متناسب با هنجار فرهنگ خودتون ازش استفاده کنید؛ چون ممکنه که این ایده‌ی پری از یک فرهنگ دیگری اومده باشه و شما دوست نداشته باشی از اون استفاده کنی.»

ابراهیم هوشمند داستان جالبی را می‌گوید. او از پری یا فرشته استفاده نکرده است. از پسری که مشکل جدی رفتاری داشت، در خصوص همکاری پرسید. پسر در خانواده مشکل داشت (در خانه) اما معلم‌های او نیز از این قضیه خبر داشتند. به پسر گفت که بیا با هم قرآن بخوانیم. بیا ببینیم که این کتاب چه می‌گوید؟ درباره‌ی اینکه باید به پدر و مادرت احترام بگذاری، کتاب‌های کودکان هم وجود دارد. برای خواندن قرآن به کتابخانه رفتند. مشاور و پسر با همدیگر درباره‌ی اینکه قرآن راجع به احترام به والدین چه گفته است، یک پاورپوینت ساختند.

وقتی از پسر پرسید که قرار است چه مهارتی را یاد بگیرد و خودت می‌توانی تصمیم بگیری (مشاور نمی‌گوید که باید این را یاد بگیری یا نه)، خود پسر تصمیم می‌گیرد. این مهارتی است که دوست دارم یاد بگیریم و بعد از پسر پرسید: «چه کسی می‌خواد به تو کمک کنه؟

دوستانت؟ والدینت؟ معلمانت؟

چه افراد دیگری می‌تونند به تو کمک کنند؟

شما حتی می‌تونی یک کمک‌کننده‌ی تخیلی داشته باشید.»

خب در این مورد اریکسون از پری گفت؛ اما کمک‌کننده‌های تخیلی دیگری هم وجود دارند که بهتر در فرهنگ وجود دارند!

پسر گفت که می‌دانم که چه‌کسی می‌خواهد به من کمک کند. «رستم!»

عکس رستم را گرفتند و در جاهای مختلف گذاشتند، داستان در موردش خواندند و این شیوه برای آن پسر شیوه‌ی مناسبی شد.

نیازی نیست بپرسید که تخیلی است یا نیست؛ چون رستم را همه می‌شناسند. ما همیشه خودمان باید راه درست را پیدا کنیم. هر کودک در خانواده و حتی خانواده‌های مختلف دارای ایده‌های مختلفی هستند.

ما وقتی از این روش در مهدکودک استفاده می‌کنیم (برای بچه‌های کوچک)، از آن‌ها می‌خواهیم که حیوانی را به‌عنوان کمک‌کننده معرفی کنند.

مثلاً هر حیوانی که به کودک کمک کند، کودک می‌تواند انتخاب کند؛ مثلاً می‌گوید که گربه به من کمک کند، محافظ من است، پشت من است. بعضی‌ها هم می‌گویند یک ببر و بعد می‌توانی بپرسی:

  • ببر قراره چطور به تو کمک کنه.

و بعد شروع می‌کند به ایده‌پردازی...

  • مثلاً من می‌تونم عکسش رو بذارم!
  • ایده‌ی خیلی خوبیه! آره، عکسش رو می‌ذارم!
  • مثلاً یک ماهی به من کمک می‌کنه.
  • چه نوع ماهی‌ کمکت می‌کنه، کوچولوها یا خیلی بزرگ‌ها؟
  • یک ماهی بزرگ!
  • ماهی چطوری به تو کمک می‌کنه؟
  • می‌تونم با ماهی صحبت کنم.
  • می‌تونی باهاش صحبت کنی؟!

گاهی اوقات بچه‌ها عروسک‌هایی دارند. عروسکش به او کمک می‌کند. وقتی از کودک می‌پرسید چطور به تو کمک می‌کند؛ غافلگیر می‌شوید؛ چون ایده‌های خیلی خوبی دارند.

برای مثال وقتی‌ که قرار است کودک یاد بگیرد تا در اتاق خود بخوابد (در ایران هم اتفاق می‌افتد که کودک در اتاق خودش نمی‌خوابد.)، وقتی مادر به کودکش می‌گوید که دیگر وقت آن رسیده تا در اتاق خودت بخوابی، بچه می‌گوید: «نه، من دوست ندارم!» پدرش می‌گوید: «دیگه 14 سالته. برو در اتاق خودت بخواب.» می‌توانید از کودک بپرسید: «دوست داری چه‌کسی کمکت کنه؟» باهوش‌تر از کودک باشید (شاید عروسک هم دوست دارد در اتاق خودش بخوابد!) «تو به عروسک کمک کن تا توی اتاق خودش بخوابه.» این ایده‌ی بهتر است.

بچه می‌گوید: «باشه، نگران نباش، ما می‌تونیم توی اتاق خودش بخوابونیمش.»

گاهی مواقع برای کودک راحت‌تر است که به عروسکش آموزش دهد تا اینکه بخواهد به خودش آموزش دهید.

  • دوست ندارم یاد بگیرم.
  • دوست داری به عروسکت یاد بدی؟
  • اوهوم...

(ما با هم مشارکت داریم.) ممکن است بچه‌ایی داشته باشیم که دوست ندارد برود دستشویی. عروسک را می‌برید و شاید مقداری آب با او ببرید.

  • ببین عروسکت کمی خیسه.

باید یاد بگیرد که برود دستشویی!

  • می‌خوای که بهش یاد بدیم که بره؟!

به عروسک داریم یاد می‌دهیم که برود دستشویی و کودک هم یاد می‌گیرد.

می‌شود به شیوه‌های مختلفی از این روش استفاده کرد. خبر خوب این است که نیازی نیست خیلی باهوش باشید. بچه‌ها هم ایده‌های خوبی دارند. وقتی گوش می‌دهید، می‌توانید از ایده‌های آنان استفاده کنید.

وقتی بیست سال پیش این کار را شروع کردیم، از همه بچه‌های داخل گروه کوچک خواستیم تا یک حیوان انتخاب کنند که کمک‌کننده‌ی آن‌ها باشد. شاید یک ماهی، میمون یا حیوان دیگر... بچه‌ها همه‌شان دوست داشتند که انتخاب کنند.

می‌توانم به بچه بگویم که چه حیوانی به تو کمک می‌کند. عکسش را نشانم می‌دهد. می‌توانیم از این حیوان به شیوه‌های مختلف استفاده کنیم. اولین ایده این است که از حیوانات بخواهید به شما کمک کنند. با عکس حیوانات صحبت می‌کنم. «تو چطور می‌تونی به من کمک کنی؟» ایده‌ی کمک کردن به حیوانات برای بچه‌ها خیلی خوب بود. مجبور نیست فقط حیوان باشد، می‌تواند رستم باشد! قهرمان‌های زیادی وجود دارد؛ مثلاً سهراب. ممکن است بچه‌ها خیلی دوستشان داشته باشند.

ممنون از شما سؤال خوبی بود.

سؤال:

«گاهی مواقع وقتی با یک نوجوان می‌خواهیم کاری به‌خصوصی را انجام دهیم و زمان خیلی کم است (مثلاً نوجوان کنکور دارد و انگیزه‌ی درس خواندن ندارد و والدین وقتی خیلی عجله می‌کنند که نوجوان هرچه سریع‌تر شروع به درس خواندن کند.) چطور می‌توانیم راهنمایی کنیم؟ با این‌ها چطور باید برخورد کنیم؟ با توجه به اینکه آقای دکتر فرمودند برای ناخن جویدن چند ماهی زمان‌ می‌برد تا به‌تدریج به نتیجه رسید، حالا در رابطه با مواردی که فوریت دارد، باید چه کنیم؟»

سؤال خوبی بود. فکر می‌کنم منظورتان مشکلات تمرکزی بود. ما اول پانزده مرحله را یاد می‌گیریم. هر مرحله، خودش یک مرحله‌ی انگیزشی است. در واقع شما پانزده مرحله‌ی انگیزشی دارید. پانزده مرحله‌ای که انگیزه‌ی شما را افزایش می‌دهد. می‌دانیم که وقتی کسی قرار است انگیزه داشته باشد، بدترین کاری که می‌توانید انجام دهید، این است که به او بگویید تو انگیزه نداری! اگر به او بگوییم که چرا انگیزه نداری؟ انگیزه‌ی او کمتر می‌شود. اگر انتقاد کنی که کند است، کندتر می‌شود. باید فکر کنیم ببینیم که چطور می‌توانیم انگیزه را افزایش دهیم. حتی وقتی می‌خواهید شوهرتان در آشپزخانه به شما کمک کند (نمی‌دانم که شوهرها به شما در ایران در کار منزل کمک می‌کنند!) باید انگیزه را بشناسی. اگر انتقاد بکنی که هیچ‌وقت کمکت نمی‌کند، وقت دیگری هم به تو کمک نمی‌کند و از شما و مادرتان انتقاد می‌کند.

شما باید خیلی باهوش باشید. باید انگیزه را بشناسید؛ مثلاً باید به شوهرت بگویید: «من دیشب یک خواب عالی دیدم!» متأسفانه شوهرت هیچ علاقه‌ای به خواب شما ندارد، مگر اینکه بگویید: «تو هم توی خوابم بودی!» و بعد که علاقه‌مند شد، به او بگویی که یک اتفاق خیلی خوب در خوابم افتاد و من را خیلی خوشحال کرد.

  • می‌خوام ببوسمت!
  • چه اتفاقی افتاد توی خوابت؟
  • توی کارهای آشپزخانه کمکم کردی!

چطور انگیزه را افزایش دهیم؟ با انرژی مثبت و نه با انرژی منفی؛ وگرنه انگیزه را از دست می‌دهیم. می‌توانیم کارهای کوچکی انجام بدهیم که دیگران به کاری که فکر می‌کنی برای آن‌ها خوب است، علاقه‌مند بشو‌ند. مثلاً می‌توانیم تحلیل کنیم: «اگر این کار رو نکنی، اتفاقات بدی برات می‌افتند.» این استراتژی تو است؛ ولی مؤثر نیست. شاید در قدیم مؤثر بوده؛ اما برای مردم اتفاقی افتاد که اگر تهدیدشان کنی، دیگر نمی‌خواهند تغییر کنند! خیلی از والدین در تمام جهان از شیوه‌های قدیمی شکایت می‌کنند که ما در گذشته استفاده می‌کردیم؛ ولی حالا دیگر جواب نمی‌دهد. چه اتفاقی برای بچه‌ها افتاده؟!

چرا دیگر نمی‌شود تکنیک‌های قدیم را استفاده کنیم؟!

 

روش خرید و تهیه این کتاب : تماس با مدیر تدوین و فروش اثر...

09128598796

Reviews

اولین کسی باشید که دیدگاهی می نویسد “راهنمای مهارت‌آموزی والد-کودک راه حل محور (ویژه مربیان، روانشناسان، مشاوران و والدین) (کتاب الکترونیک)”

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *