کتاب های مرتبط
برای ایالات متحده و متحدان غربیاش، خاورمیانه (شکل 1-1)، حداقل از پایان جنگ جهانی دوم، یکی از مهمترین مناطق جهان از لحاظ استراتژیک بوده است (Brzezinski 2003; Le Billon and El Khatib 2004; Chomsky 2005). در پی آشوب اجتماعی و سیاسی بیوقفه در خاورمیانه، احیای بلندپروازی توسعهطلبانهی روسیه در اروپای شرقی، تهدید فزایندهی چین در منطقهی پاسیفیک در چند سال گذشته، و واکنش سریع دولت اوباما به این تهدید با تخصیص مجدد منابع نظامی و دقت سیاسی، برخی کارشناسان استدلال کردهاند که اهمیت ژئواستراتژیک خاورمیانه رو به زوال است (Miller 2012; Logan 2014). شاید درست باشد که منازعات و بیثباتی جاری در خاورمیانه و تهدیدات رو به رشد روسیه و چین در اروپا و پاسیفیک، دغدغههای واقعی سیاست خارجی ایالات متحده هستند؛ اما، اینها از اهمیت ژئواستراتژیک خاورمیانه نمیکاهند.
طبق نظر نخستوزیر اسبق بریتانیای کبیر، تونی بلر (2014)، اهمیت خاورمیانه بر چهار عامل عمده مبتنی است. اول اینکه، خاورمیانه همچنان یکی از بزرگترین تولیدکنندگان نفت جهان است و علیرغم مبارزهی ایالات متحده برای دگرگونی اساسی در صنعت انرژی آن، جهان و ثبات بازارهای جهانی همچنان وابسته به نفت خاورمیانه خواهد بود. قرار گرفتن خاورمیانه در مرکز اتصال مناطق عمدهی نیمکرههای شمالی و شرقی، آن را به یک مسیر تجاری مهم و برخوردار از نفوذی قابل توجه در تجارت جهانی تبدیل کرده است.
(Source: The US Central Intelligence Agency)شکل 1-1) نقشهی خاورمیانه
بسیاری از محققان و کارشناسان نیز استدلال کردهاند که بیثباتی در خاورمیانه تهدیدی برای جریان نفت و ثبات سیاسی و اقتصادی دولتهای وابسته به این منبع، از جمله بسیاری از دولتهای اروپایی، است (Chomsky 2005, 8; Cohen 2009; Harvey 2010, 210). دوم اینکه، مجاورت جغرافیایی خاورمیانه با اروپا، ناآرامی در آن را به خطری روشن و جاری برای اکثر کشورهای اروپایی و تهدیدی برای ثبات و امنیت جهانی تبدیل کرده است. موارد داعش و بحران سوریه و امواج مهاجرتی آن به سمت اروپا تنها واپسین مثالهای چنین خطری هستند. سوم اینکه، اهمیت این منطقه به اتحاد استراتژیک بین رژیم اشغالگر قدس و ایالات متحده و ضرورت حمایت از تنها متحد غرب/آمریکادوست در منطقه نیز وابسته است. در نهایت، بلر معتقد است که توسعهی سیاسی در خاورمیانه احتمالاً سرنوشت اسلام رادیکال که به ضرر سایر انواع نظامهای سیاسی و ارزشی ماهیتی توسعهطلبانه دارد را در چهارگوشهی جهان تعیین خواهد کرد. شکست بالقوهی نیروهای اسلامی رادیکال در منطقه به شکست جهانی آنها و نجات نظام بینالمللی فعلی سیاست منجر خواهد شد.
پرزیدنت ریگان در استراتژی امنیت ملی سال 1988 خود به اهمیت خاورمیانه و کل منطقهی اوراسیا اذعان کرده و اظهار داشت که:
اولین بُعد تاریخی استراتژی ما نسبتاً ساده، روشن و محسوس است. این یک باور است که اگر دولت یا گروهی از دولتهای متخاصم بر گسترهی خشکی اوراسیا ـ معروف به هارتلند جهان ـ سلطه یابند، اساسیترین منافع امنیت ملی ایالات متحده به مخاطره خواهد افتاد. ما برای پیشگیری از این رخداد درگیر دو جنگ جهانی شدیم. و ما، از سال 1945، در پی پیشگیری از بهرهبرداری اتحاد شوروی از مزیتی ژئواستراتژیک برای سلطه بر همسایگان در اروپای غربی، آسیا، و خاورمیانه و از این طریق تغییر اساسی موازنهی جهانی قدرت به ضرر ما بودهایم. (National Security Strategy Archive 1988, 1)
در همین راستا، زبیگنیو برژینسکی (2003, 5-10) مشاور اسبق امنیت ملی پرزیدنت کارتر و محققی بسیار تأثیرگذار استدلال میکند که حفظ سلطهی سیاسی بر خاورمیانه برای تأمین هژمونی ایالات متحده در چهارگوشهی جهان حیاتی است. وی بر اهمیت ژئواستراتژیک اوراسیا، منطقهای مرکب از اروپا و آسیا، نیز تأکید میکند:
برای آمریکا، غنیمت ژئوپلیتیکی اصلی اوراسیاست ... اکنون، قدرتی غیراوراسیایی در اوراسیا برتر است ـ و تفوق جهانی آمریکا مستقیماً وابسته به مدت زمان استمرار و میزان تأثیر تفوق آن بر قارهی اوراسیاست ... چگونگی "مدیریت" آمریکا در اوراسیا بسیار مهم است. اوراسیا، بزرگترین قارهی جهان و از لحاظ ژئوپلیتیکی محوری است. قدرتی که بر اوراسیا سلطه دارد، بر دو منطقه از سه منطقهی پیشرفتهتر و از لحاظ اقتصادی مولدتر جهان کنترل خواهد داشت. نگاهی مختصر به نقشه نیز نشان میدهد که کنترل بر اوراسیا تقریباً به طور خودکار متضمن انقیاد آفریقا بوده و نیمکرهی غربی و اقیانوسیه (استرالیا) را از لحاظ ژئوپلیتیکی به پیرامون قارهی مرکزی جهان تبدیل میکند. حدود 75 درصد مردم جهان در اوراسیا زندگی میکنند و اکثر ثروت فیزیکی جهان نیز در کسب و کارها و زیر خاک آنجاست. اوراسیا حدود سهچهارم منابع انرژی شناختهشدهی جهان را به خود اختصاص داده است. (1997, 30-31)
هالفورد جِی. مکیندر (1943) نیز بر اهمیت ژئواستراتژیک اوراسیا واقف است؛ اما، موقعیت جغرافیایی آن را به گسترهی خشکی آن محدود میکند که شامل خاورمیانه نمیشود. مکیندر این گسترهی خشکی را هارتلند مینامد و استدلال میکند که هر کس بر هارتلند حاکم شود حاکم جهان خواهد بود (1943).
بر خلاف مکیندر، نیکولاس جان اسپایکمن در مورد اهمیت ژئواستراتژیک ریملند یا هلال درونی اوراسیا استدلال میکند (1944). این منطقه شامل خاورمیانه، سیبری، آسیای جنوب شرقی، چین، و شبهجزیرهی کره میشود. اسپایکمن ریملند را به عنوان منطقهای حائل در نظر میگیرد که گسترهی خشکی اوراسیا را از گسترهی اقیانوسی جدا میکند. به علاوه، اسپایکمن معتقد است که این منطقه بیشترین سهم از جمعیت جهان و بخش عظیمی از منابع آن را در خود جای داده است. به خاطر موقعیت جغرافیایی و ثروت جمعیتی و منابع آن، اسپایکمن استدلال کرد که هر کس بر ریملند حاکم شود حاکم جهان خواهد بود و از ظهور قدرتی جهانی جلوگیری خواهد کرد (1944, 43).
از این دیدگاه، خاورمیانه از جایگاه جغرافیایی منحصر به فردی برخوردار است. ترکیب موقعیت جغرافیایی با منابع نفتی فراوان، خاورمیانه را به منطقهای با اهمیت ژئواستراتژیک بالا تبدیل کرده است. این دیدگاه به جنگ جهانی دوم باز میگردد. اسپایکمن ([1942] 2007, 121) با تحلیل طرح-های آلمان نازی برای ایجاد نیمکرهی آلمانی، اهمیت ژئواستراتژیک خاورمیانه را بدین صورت مورد اذعان قرار میدهد:
خاور نزدیک [خاورمیانه]، که کنترل مسیرها به سمت اقیانوس هند را در دست دارد و حاوی نفتی است که حیات صنعتی اروپا بدان وابسته است، به شکل دولتهای شبهمستقلِ تحت کنترل برلین، از لحاظ اقتصادی و سیاسی، یکپارچه خواهد شد.
پایان جنگ جهانی دوم و آغاز جنگ سرد نوعی حمایت از نظریهی هارتلند را به ارمغان آورد اما همزمان ضعف پیشفرض اصلی آن را نیز افشا کرد. گرچه استدلال هالفورد جِی. مکیندر (1943, 601) در این رابطه درست بود که در صورت فتح آلمان نازی، اتحاد شوروی "باید بزرگترین قدرت زمینی جهان تلقی شود"، اهمیت ریملند به عنوان نیرویی جغرافیایی که توسعهطلبی شوروی را مهار خواهد کرد و قدرت آن را کاهش خواهد داد را ناچیز انگاشت. همچنین، مکیندر خیزش ایالات متحده به عنوان قدرت دریایی بلامنازع جهان، که قادر به کنترل مسیرهای دریایی، قدرتافکنی بر سراسر جهان و پیشگیری از تهدید مستقیم حاکمیت سرزمینی ایالات متحده در نیمکرهی غربی از سوی سایر قدرتهاست، را پیشبینی نکرد.
مکیندر اساساً نظریهی قدرت دریایی آلفرد تی. ماهان ([1890] 2007) را ناچیز انگاشت؛ ماهان استدلال کرد که یک دولت برای سلطه بر جهان باید قدرت دریایی برتر و کنترل بر پایگاههای زمینی استراتژیک که به تسهیل قدرتافکنی کمک خواهند کرد را در دست داشته باشد. اسپایکمن ([1942] 2007, 448) به تأسی از این باورش که اقیانوسها نه موانع حراست از ایالات متحده بلکه شاهراههای قدرتافکنی و پیشگیری از قدرتافکنی سایر دولتها هستند، بر اهمیت قدرت دریایی و کنترل شاهراههای نیز تأکید کرد.
اهمیت ژئواستراتژیک مناطق ریملند در طول جنگ سرد نیز به صورت موفقیتآمیزی مورد آزمون قرار گرفت؛ یعنی زمانی که ایالات متحده از آن برای مهار توسعهطلبی شوروی به عنوان قدرت جهانی مسلط استفاده کرد. در خاورمیانه، ایالات متحده نفوذ خود را بویژه در ترکیه و ایران افزایش داد و مانع توسعهطلبی اتحاد شوروی در منطقه و فراتر از آن شد. ایالات متحده روابط خود با چین را نیز بهبود بخشید، حضوری کنترلکننده در ژاپن، استرالیا و دولتهای اروپای غربی را حفظ کرد و اتحاد شوروی را محاصره و از دستیابی آن به قدرت دریایی و تهدید نیمکرهی غربی جلوگیری کرد. کنترل ریملند از سوی اتحاد شوروی توانایی گسترش کنترل بر آنچه اسپایکمن "پایگاههای مرزی جزیرهای" مینامید را به آن میداد و منجر به محاصرهی سیاسی و جغرافیایی بالقوهی ایالات متحده میشد ([1942] 2007, 194-199). این دغدغه در استراتژی امنیت ملی سال 2002 ایالات متحده نیز ابراز شد:
برای برخورد با بلاتکلیفی و بسیاری از چالشهای امنیتی پیش رو، ایالات متحده، علاوه بر ترتیبات دسترسی موقت برای استقرار نیروهای خود در دوردستها، نیازمند پایگاهها و ایستگاههایی در اروپای غربی و آسیای شمال شرقی و فراتر از آن خواهد بود. (National Security Strategy Archives 2002, 30)
در ضمن، ایالات متحده از رویکرد مهار در نیمکرهی غربی برای پیشگیری از تبدیل هر دولتی در نیمکره به متحد شوروی بهره برد. گرچه اینکه در طول جنگ سرد ایالات متحده از ایدههای مهار جغرافیایی اسپایکمن استفاده کرد قابل بحث است، این ادعا پذیرفتنی است که این کشور، اتحاد شوروی را با کنترل دروازههای اصلی در خاورمیانه شامل ایران و ترکیه، و اروپای غربی مهار کرد. ایالات متحده از سرزمینش در آلاسکا و اتحاد با ژاپن برای مهار سرعت اتحا شوروی از جهت شرقی هارتلند نیز استفاده کرد و چین نیز مانع توسعهطلبی شوروی در آسیای جنوب شرقی شد.
با این حال، پیشرفتهای تکنولوژیک قرن بیستم منجر به ظهور نوع جدیدی از قدرت ـ قدرت هوایی ـ شد. به نظر جولیو دوهه ([1942] 1998) قدرت هوایی برتر از قدرت دریایی و قدرت زمینی است زیرا ماهیتاً تهاجمی است و دفاع را ناممکن میکند. دوهه استدلال میکند که کنترل حریم هوایی به معنای کنترل دریا و زمین و بدین ترتیب کنترل جهان است. ایالات متحده از اهمیت قدرت هوایی آگاه و مایل به سود بردن از آن به وقت ضرورت بوده است. مطابق سندِ به تازگی منتشرشدهی فرماندهی هوایی استراتژیک (Atomic Weapons Requirements Study for 1959)، در میانهی دههی 1950، ایالات متحده طراحی مفصلی برای استفاده از قدرت هوایی جهت نابودی قدرت هوایی شوروی و کاهش توانمندیهای آن در استفاده از بمبافکنهای استراتژیک برای حملهی هستهای علیه ایالات متحده و نیروهای آن در اروپا و آسیای شرقی داشت (The National Security Archive 2015). ایالات متحده بیش از هزار سامانهی هدف و آماج هستهای را شناسایی کرد که در صورت منازعهی هستهای باید در اتحاد شوروی، اروپای شرقی و چین مورد حمله قرار میگرفتند. علت اهمیت این موضوع آن است که برای حملهی هستهای علیه دولتهای هارتلند، ایالات متحده استفاده از پایگاههای نظامی و متحدانش در منطقهی ریملند را در برنامه داشت. مطابق این برنامه، به عنوان سیستمی پرتابی، فرماندهی هوایی استراتژیک از بمبافکنهای بی-47 واقع در انگلستان، مراکش و اسپانیا برای نابودی آماج استفاده خواهد کرد.
با تبدیل تکنولوژی به عنصر مهم قدرت افزون بر قدرت زمینی، قدرت دریایی، قدرت هوایی و قدرت هستهای، تردیدی وجود ندارد که ایالات متحده از لحاظ تکنولوژی پیشرفتهترین کشور جهان و صاحب مدرنترین نیروی نظامی است. به علاوه، تردیدی وجود ندارد که جغرافیا نیز نسبت به ایالات متحده گشادهدست بوده است. اسپایکمن ([1942] 2007, 43) به جایگاه جغرافیایی منحصر به فرد ایالات متحده در جهان یعنی موقعیت آن بین مهمترین مناطق اقتصادی، سیاسی و نظامی واقف بود. کاپیتان ماهان ([1890] 2007, 29-89) زمانی که استدلال کرد که سلطهی قدرت دریایی منجر به سلطهی جهانی خواهد شد و ایالات متحده همهی شرایط اصلی مؤثر بر سلطهی قدرت دریایی را تأمین کرده است، به پیشبینی تفوق جهانی آمریکا نزدیک شد. به این دلیل است که جورج کرِسی (1945, 245-246) استدلال کرد که آمریکای شمالی ممکن است عملاً هارتلند حقیقی جهان باشد. مطابق نظر او، موقعیت جغرافیایی مرکزی و جزیرهای، دسترسی به دو اقیانوس بزرگ، و برتری تکنولوژیک ایالات متحده را به نیروی مسلط جهان تبدیل میکند.
رهبران ایالات متحده جغرافیا را مفروض و بیاهمیت نپنداشته و به ندرت فرصتهای بهرهبرداری از آن برای پیشبرد مقاصد سیاست خارجی را از دست دادهاند. بر خلاف سایر دولتها، ایالات متحده قادر به مهار جغرافیا در جهت منافع خود بوده است. منظورم از مهار، فشردن زمان و مکان و توانایی قدرتافکنی زمینی، دریایی، هوایی و هستهای از هر گوشهای از جهان به شیوهای مؤثر و کارآمد است. حتی مهمتر از آن اینکه، گرچه جغرافیا مانع توانایی ایالات متحده برای قدرتافکنی در سراسر جهان نیست، به عنوان ابزاری نیرومند برای پیشگیری از قدرتافکنی سایر قدرتها علیه نیمکرهی غربی و ایالات متحده عمل میکند. با این حال، جغرافیا هنوز "حاوی معنای نظامیِ تاکتیکی و استراتژیک، معنای سیاسی، و معنای مشخص فرهنگی است و بر حسب توزیع مکانی منابع، مردمان، و نظامهای فیزیکی مورد ملاحظه قرار میگیرد" (Cohen 2009, 2). اسپایکمن (1938, 236) با این استدلال بر اهمیت جغرافیا تأکید میکند که:
اگرچه کل سیاست [خارجی] یک دولت از جغرافیای آن نشئت نمیگیرد، گریزی از جغرافیا نیست. هر چقدر هم که وزارت خارجه و فرماندهی کل با تدبیر و ماهر باشند، اندازه، شکل، موقعیت، توپوگرافی، و آب و هوا شرایطی هستند که از آنها گریزی نیست ... سیاست خارجی باید با این واقعیات روبرو شود. میتواند با آنها ماهرانه یا ناشیانه برخورد کند؛ میتواند آنها را تعدیل کند؛ اما نمیتواند آنها را نادیده بگیرد. جغرافیا چرا ندارد. همین که هست.
ایالات متحده و خاورمیانه
در هفت دههی گذشته، سیاست خارجی ایالات متحده نقش فزاینده در سیاست منطقهای، از جمله معاملات اقتصادی، جنگها، و عملیاتهای پنهانی برای براندازی رهبران ضدآمریکایی منطقه را نشان داده است (2004). در پی توافق خط قرمز 1928، که اولین انحصار نفتی را با منع سهامداران از پیشبرد منافع فردی ایجاد کرد، ایالات متحده توافق نفتی آنگلو ـ امریکن را امضا کرد، که نفت خاورمیانه را بین ایالات متحده و بریتانیای کبیر تقسیم کرد. نقش عمدهی بعدی به سال 1953 در ایران باز میگردد که آژانس اطلاعات مرکزی ایالات متحده با همکاری سرویس مخفی بریتانیا کودتایی را برای براندازی نخستوزیر ایران، محمد مصدق، که نفت را به زیان شرکتهای نفتی خارجی که اکثرشان بریتانیایی بودند ملی کرد، ترتیب داد. نقش عمدهی دیگر در سال 1956 ایفا شد که بریتانیای کبیر و فرانسه، هماهنگ با فلسطین اشغالی، حملهای را علیه مصر برای بازپسگیری گذرگاه اصلی نفت به اروپا ـ کانال سوئز ـ که از سوی نخستوزیر مصر، جمال عبدالناصر، ملی شده بود تدارک دیدند. مخالفت آمریکا با این حمله منجر به تحقیر و عقبنشینی قدرتهای اروپایی و قرار گرفتن خاورمیانه ذیل حوزهی نفوذ ایالات متحده شد. سلطهی ایالات متحده در منطقه در سراسر جنگ سرد که هدف آن مهار گسترش نفوذ شوروی در منطقه و جهان بود ادامه یافت.
پایان جنگ سرد و فروپاشی اتحاد شوروی نشانگر آغاز قرن جدید آمریکا در خاورمیانه بود. متأسفانه، این قرن با یک جنگ آغاز شد. در پی حملهی عراق به کویت نفتخیز در اوایل آگوست 1990، ایالات متحده فوراً با ایجاد ائتلاف نظامی تحت رهبری خود واکنش نشان داد و عراق را مجبور به عقبنشینی کرد. بیش از هفت سال بعد، در دسامبر 1998، ایالات متحده عملیات بمباران چهارروزهای را برای فرسایش توانمندی عراق برای تولید و استفاده از سلاحهای کشتار جمعی و واداشتن آن به پایبندی به قطعنامههای شورای امنیت سازمان ملل ترتیب داد. نقش عمدهی بعدی ایالات متحده در منطقه حمله به افغانستان در پی حملهی تروریستی یازدهم سپتامبر به خاک آمریکا و اتهام حمایت افغانستان از تروریستهای مهاجم بود. دو سال بعد، ایالات متحده درگیر جنجالیترین منازعهی قرن جدید تاکنون شد: حمله به عراق در سال 2003. اما، جنگ عراق به نفوذ یا نقش ایالات متحده در خاورمیانه پایان نداد. بر عکس، جنگ فصل نوینی در سیاست خارجی ایالات متحده در قبال خاورمیانه گشود که امروز با نقش مستقیم در اقدامات نظامی علیه داعش در عراق و سوریه و درگیری دیپلماتیک با جمهوری اسلامی ایران و سایر دولتهای منطقه ادامه دارد.
سیاست خارجی ایالات متحده و خاورمیانه: تغییر یا تداوم؟
بسیاری جنگ عراق را ویژگی استثنائی سیاست خارجی ایالات متحده و نتیجهی ایدئولوژی نئومحافظهکار پرزیدنت بوش دانسته و بر این باور بودند که جانشین او، پرزیدنت باراک اوباما، سیاست خارجی متفاوتی را در قبال خاورمیانه دنبال خواهد کرد. اوباما به عنوان نامزد ریاست جمهوری اعلام کرد که دکترین او به اندازهی دکترین بوش، با اصول جنجالی یکجانبهگرایی و پیشدستی آن،"دکترینی" نخواهد بود. وی از یک برنامهی سیاست خارجی دفاع میکرد که متکی بر امنیت جمعی و "کامیابی مشترک" با سایر ملل باشد (The New York Times 2007). وی وعدهی پایان سیاست ترس و تغییر ذهنیتی را داد که ایالات متحده را برای مدتی بسیار طولانی درگیر منازعات و جنگهای چهارگوشهی جهان کرد (Ackerman 2008). اوباما در روزهای اول ریاست جمهوری خود، همچنان بر ضرورت دوران نوین سیاست خارجی در قبال خاورمیانه و جهان اسلام تأکید میکرد. به تأسی از این مقصود، پرزیدنت اولین سفر خود را به ترکیه انجام داد که یکی از قدرتمندترین دولتهای منطقه و متحد سنتی ایالات متحده بوده است. به فاصلهی اندکی پس از ترکیه، پرزیدنت اوباما از مصر بازدید کرد و در سخنرانی خود برای نمایندگان و مردم مصر، وعدهی آغازی جدید در سیاست خارجی ایالات متحده در قبال منطقه را داد (Holzman 2009).
با این حال، به قول معروف "دو صد گفته چون نیم کردار نیست". به نظر میرسد همین اصل در مورد سیاست خارجی ایالات متحده در دوران پرزیدنت اوباما کاربرد دارد. استفادهی تهاجمی از پهپادهای متجاوز برای کشتن اعضای سازمانهای تروریستی در خاورمیانه، از جمله کشتن چهار تبعهی آمریکا (Cratty and Johns 2013)، حمایت از مداخلهی نظامی در لیبی در سال 2011، تصمیم به عدم مداخله در سوریه، اقدامات یکجانبه علیه داعش بدون تأیید سازمان ملل متحد (Liptak 2014) گسیل نیروهای نظامی بیشتر به عراق (Collinson 2014) و واپسین تصمیمات به حفظ ده هزار نیروی نظامی در افغانستان و گسیل نیروهای زمینی به عراق برای اهداف آموزشی، شکاف بین حرف و عمل سیاست خارجی اوباما را افشا کردهاند.
با توجه به تناقض مذکور، این سئوال منطقی است که آیا سیاست خارجی ایالات متحده در دوران پرزیدنت اوباما نمایندهی تداوم سیاست خارجی پرزیدنت بوش است یا گسست از آن. با وجود این، اگر پاسخ این سئوال توضیح ندهد که آیا سیاست خارجی ایالات متحده در دوران پرزیدنت بوش نمایندهی تداوم سیاستهای خارجی پیشین در خاورمیانه است یا گسست از آنها، از لحاظ تبیین محدود خواهد بود. بنابراین، فهم ویژگیهای سیاست خارجی پیش از بوش را نیز ضرورت دارد. در واقع، هر چه بیشتر به گذشتهی سیاست خارجی ایالات متحده باز گردیم، بررسی ما برای شناسایی الگوها و رویههای سیاست خارجی، که با تغییر و تداوم سیاست خارجی در قبال منطقه در طول دوران زمانی خاص در ارتباط هستند، دقیقتر و جامعتر خواهد بود.
از آنجا که سیاست خارجی ایالات متحده ماهیتاً بسیار وسیع و از لحاظ قدمت نسبتاً دیرینه است، تمرکز کتاب پیش رو بر تحلیل تاریخیِ تطبیقی سیاست خارجی ایالات متحده در قبال خاورمیانه است که در هفت دههی گذشته تنها با موضوعات امنیت ملی سر و کار داشته است. در استراتژی امنیت ملی سال 1988، پرزیدنت ریگان بر تمایل کارشناسان سیاست خارجی به این استدلال واقف بود که سیاست خارجی ایالات متحده از یک دولت به دولت دیگر به صورتی نامنظم و بیقاعده تغییر میکند. وی استدلال میکند که این دیدگاه غلط است و "در واقع، با توجه به چشمانداز تاریخی سیاستهای ما، پیوستگی قابل توجهی در طول زمان مشاهده میشود" (National Security Strategy Archive 1988, 1). پرزیدنت ریگان این استدلال را نیز مطرح میکند که تداوم استراتژیهای سیاست خارجی ایالات متحده ریشه در ملاحظات جغرافیایی لایتغیر دارد و برای حفظ بقای ایالات متحده و ارزشهای اساسی آن طراحی شده است (National Security Strategy Archive 1988, 1-3). پرزیدنت جورج اچ. دابلیو. بوش نیز در استراتژی امنیت ملی سال 1991 استدلال مشابهی داشت و بر آن بود که استراتژی امنیت ملی ایالات متحده از آغاز جنگ سرد تغییر نکرده است (National Security Strategy Archive 1991, 1).
در تلاش برای آزمون ادعاهای پیشگفته در استراتژیهای رسمی امنیت ملی ایالات متحده و در آثار کارشناسان، هدف کتاب پیش رو پاسخ به سئوال زیر است:
- ویژگی سیاست خارجی ایالات متحده در قبال خاورمیانه تداوم بوده یا تغییر و چه عواملی بر آن تأثیر گذاشتهاند؟
برای پاسخ به این سئوال مرکب، این کتاب به سئوالات فرعی زیر پاسخ خواهد داد:
1) در طول جنگ سرد، ویژگی سیاست خارجی ایالات متحده در قبال خاورمیانه تداوم بود یا تغییر و چرا؟
2) سیاست خارجی ایالات متحده در قبال خاورمیانه در دوران پرزیدنت جورج اچ. دابلیو. بوش نمایندهی تداوم بود یا تغییر و چرا؟ مورد عراق چگونه آن را تبیین میکند؟
3) سیاست خارجی ایالات متحده در دوران پرزیدنت اوباما نمایندهی تداوم سیاستهای خارجی پیشین در منطقه بود یا گسست از آنها و چرا؟
4) آیا سیاست خارجی ایالات متحده در قبال ایران از الگوهای سیاست خارجی ایالات متحده در خاورمیانه پیروی کرده است و چرا؟
مقاصد و استراتژیهای سیاست خارجی ایالات متحده
سیاست خارجی شامل اهداف بینالمللی یک دولت و استراتژیهای استفاده از توانمندیهای ملی برای دستیابی به آن اهداف میشود (Rourke and Boyer 2010, 141). مقاصد اصلی دولتها بههمپیوسته بوده و به صورت ساختار سلسلهمراتبی اهداف ابزاری قابل ملاحظه است (Levy 2004, 32). مهمترین مقصود سیاست خارجی هر دولتی تضمین بقاست، که بر حسب "ترکیبی از تمامیت ارضی و خودمختاری" تعریف میشود (Levy 2004, 32). برای مثال، بقای ایالات متحده به عنوان ملتی آزاد و مستقل در همهی استراتژیهای رسمی امنیت ملی حائز رتبهی اول است. از میان مقاصد فرعی، مهمترین مقصود، پیشگیری از ظهور قدرت هژمونیک دیگری است که وضع موجود نظام بینالملل و قدرت مسلط را به چالش بکشد (Levy 2004, 32).
در رابطه با مورد مطالعاتی ما، مهمترین مقصود ایالات متحده، به عنوان تنها هژمون منطقهای، حفظ وضع موجود نظام بینالملل با پیشگیری از ظهور هژمون منطقهای دیگر است (Mearsheimer 2001, 41). عدم تحقق این مقصود، منجر به محاصرهی بالقوهی نیمکرهی غربی از سوی هژمون (های) منطقهای مدعی و سپس حملهی مستقیم به خاک ایالات متحده خواهد شد (Spykman [1942] 2007, 194-199). موارد آلمان نازی و ژاپن امپریال در طول جنگ جهانی دوم و تلاشهای آنها برای محاصرهی نیمکرهی غربی و حمله به ایالات متحده، واپسین مثالهای چگونگی تهدید قدرتهای هژمونیک منطقهای مدعی به نابودی نظام بینالملل و هژمون منطقهای پشتیبان آن هستند (Spykman [1942] 2007, 457). برای پیشگیری از خیزش هژمون منطقهای دیگر و در نتیجه تلاش برای محاصرهی نیمکرهی غربی، حفظ توزیع تقریباً برابر قدرت در نظام فعلی بینالمللی، که میتواند بر اساس توانمندیهای دولتی منفرد یا ائتلاف دولتها تعریف شود، برای ایالات متحده مهم است (Levy 2004, 32).
سیاست خارجی ایالات متحده، به معنای مقاصد و استراتژیها، متکی بر جایگاه آن در سیاست جهان به عنوان تنها هژمون منطقهای، موقعیت جغرافیایی آن به عنوان قدرتی دریایی، و قدرتافکنی نظامی منحصر به فرد آن در سراسر جهان است. مطابق نظر اسپایکمن ([1942] 2007, 446-447):
سیاست خارجی درست و حسابی باید نه تنها با واقعیات سیاست قدرت، بلکه با جایگاه خاصی که یک دولت در جهان دارد نیز هماهنگ باشد. موقعیت جغرافیایی یک کشور و رابطهی آن با مراکز قدرت نظامی است که مسئلهی امنیت آن را تعریف میکند.
همچنین، جان جِی. مرشایمر (2001, 40) استدلال میکند که ایالات متحده از اوایل قرن نوزدهم که از طریق دکترین مونروئه اعلام کرد که نیمکرهی غربی حوزهی نفوذش شده است و مانع مداخلهی سایر قدرتها در آن میشود، به عنوان تنها هژمون منطقهای جهان عمل کرده است. مرشایمر همچنین استدلال میکند که مقصود اصلی ایالات متحده، پیشگیری از ظهور هژمون منطقهای دیگر در هر منطقهای از جهان است که توزیع قدرت جهان و منافع امنیت ملی ایالات متحده به عنوان تنها هژمون منطقهای را تهدید کند. در نتیجه، بر خلاف سایر دولتهای نظام بینالملل که برای چالش علیه سلطهی آمریکا تلاش میکنند، ایالات متحده به عنوان قدرت طرفدار وضع موجودی قابل ملاحظه است که نفع مشخصی در حفظ و تقویت نظم فعلی جهان دارد (Mearsheimer 2001, 386-392; Layne 2002). زبیگنیو برژینسکی حتی پیشتر میرود و پیشبینی میکند که احتمالاً ایالات متحده آخرین ابرقدرت جهانی باشد که جهان به خود میبیند (Brzezinski, 1997, 209).
فروپاشی اتحاد شوروی در سال 1991 و تولد فدراسیون روسیه، اکثر محققان و کارشناسان را متفقالقول کرد که یک نظام بینالمللی تکقطبی ظاهر شده است و ایالات متحده تنها ابرقدرت جهان است. با این حال، در حدود یک دههی گذشته، بسیاری از کارشناسان در مورد افول هژمونی ایالات متحده و ظهور یک نظام چندقطبی سخن گفتهاند. این تصور افول آمریکا با زیانهای فزاینده در طول جنگ عراق و رکود اقتصادی بزرگ سال 2008، به شکل قابل توجهی در میان کارشناسان شیوع یافته است. ریچارد هاس (2008, 44) استدلال میکند که نظام بینالمللی در حال گذار از نظام تکقطبیِ تحت رهبری آمریکا به نظام بیقطبی است که در آن چندین کنشگر دولتی انواع گوناگون قدرت را دارند و اِعمال میکنند.
در همین راستا، فرید زکریا (2009) استدلال میکند که جهان به نظمی پساآمریکایی گذار کرده است که ویژگی آن "خیزش دیگران، بویژه قدرت فزایندهی دولتهای در حال توسعه، نظیر چین، روسیه، برزیل، هند، ترکیه و غیره" است. چند سال قبل از آن، زکریا (1999) در مورد نظم جهانی آمریکایی و چگونگی منجر شدنِ ثروت و حکومت متمرکز قوی به تفوق جهانی آمریکا سخن میگفت. از آنجا که حکومت مرکزی آمریکا (اگر نگوییم قویتر شده است) همچنان قوی است، این فرض منطقی خواهد بود که زکریا "خیزش دیگران" را به عملکرد اقتصادی آنها نسبت میدهد. به بیان دیگر، قدرت اقتصادی آمریکا نسبت به قدرت فزایندهی "دیگران" در حال افول بوده است. همین رویکرد اقتصادی در مورد "ظهور و سقوط قدرتهای بزرگ" پیش از آن از سوی پُل کندی (1987) مطرح شد که در مورد سقوط اجتنابناپذیر قدرتهای بزرگ به دلیل افول اقتصادیشان استدلال کرد. به علاوه، فاواز اِی. گرجز (2012) افول ادعایی ایالات متحده را در مورد نفوذ آن در خاورمیانه به کار میبرد. وی استدلال میکند که توانایی ایالات متحده برای اقدام یکجانبه و هژمونیک بدون قید و شرط بستر محلی به سر آمده است (Gerges 2012, 12). خیزش چین، برزیل، و روسیه و استقلال فزایندهی بسیاری از دولتهای منطقهی خاورمیانه، آمریکا را ضعیف جلوه داده و تصویر قدرت مطلق و شکستناپذیر را بر باد داده است (Gerges 2012, 15).
Reviews