کتاب های مرتبط
وقتی دربارۀ نوشتن اینکتاب با آدمها صحبت میکردم، بسیاری از آنان سوال کردند «مشاوره توانبخشی[1] به چه معنا است؟» با صحبتهایمان مشخص شد واژۀ «توانبخشی» معنای متفاوتی برای افراد مختلف دارد. در دنیای مشاوره توانبخشی، بعضی از افراد آن را با توجه به توانبخشی الکل و مواد درک کردند در حالی که دیگران به عنوان توانبخشی جسمی. علاوه براین افرادی هم بودند که این واژه را در قالب اصطلاح سلامت روان درک کردند. اخیراً افراد این واژه را در ارتباط با پناهندگان و مجرمان سابق استفاده کردهاند. در آمریکا و استرالیا دههها است که مشاوره توانبخشی به تنهایی یک حرفه است و بر بازآموزی حرفهای برای افرادی تاکید شده که ناتوان شدند و دیگر نمیتوانند نقش کاری که قبلاً انجام میدادند را ادامه دهند.
این کتاب بر مشاوره توانبخشی روانی و جسمی و بهبودی از سومصرف مواد و الکل تاکید میکند. این کتاب تلاش میکند از نقطه نظر زیسترواناجتماعی به موضوع مشاوره توانبخشی نزدیک شود، با درک این موضوع که نیازهای جسمی، ذهنی، هیجانی، اجتماعی، و معنوی یک فرد بر یکدیگر اثر میگذارند و اینکه ما آدمها متخصص خودمان هستیم.
مشاوره توانبخشی بر اساس این فرض ارائه میشود که تجربۀ اختلال جسمانی و روانی، ناتوانی و بهبودی از سومصرف الکل و مواد از طریق رابطهای حمایت میشود که در آن به افراد کمک میشود تا افکار و احساسات خود را در مورد اتفاقات زندگیشان کشف و تجربه کنند. اگرچه این دیدگاه زیر سوال رفته است (لنی،1993)، اما این فرضیات توسط خود افراد معلول و بیماران مزمنی که درباره احساس ترس و فقدانهایشان صحبت میکردند، به وجود آمد.
تمام بدنم به لرزه افتاد و به نظرم از اعماق وجودم خالی شدم، سعی میکردم از شرّ دردی که به خاطر هق هق و اشک داشتم، خلاص شوم. باید تاکید کنم این وضعیت در جلسۀ مشاورهای اتفاق افتاد که من برای بیان چنین احساسی آزاد بودم؛ بدون اینکه فکر کنند دیونهام یا بدون اینکه فرد دیگری را ناراحت کنم یا کسی جلوی گریه من را بگیرد. پس از مدتی دست از گریه کردن برداشتم، بینی خود را تمیز کردم، آرام شدم، کمی خندیدم و بعد احساس خوبی داشتم. دنیا یک جای خوبی به نظر رسید و از اینکه با تمام توان زندگی میکردم، خوشحال بودم. من نهایتاً به سادهترین شکل ممکن برای انسان، با احساس شکست روبهرو شدم. احساس اندوه، ترس، خشم، و طیف وسیعی از هیجاناتی را ابراز میکردم که 12 سال درون من قفل شده بود. در یک محیط کاملاً ایمن با این شکست مقابله میکردم (وولی، 1993: 79).
به نظر میرسد نقلقول بالا نیازِ به یک فضای امن را نشان میدهد که در آن ابراز احساسات طبیعی و قدرتمند (حتی مدتها بعد از اتفاقاتی که باعث این احساسات شده است) امکانپذیر شود، و اینکه این فضا چگونه به فرد اجازه میدهد در دنیای خودش راحت باشد. استوارت (1985) اظهار داشت احساساتی که افراد تجربه میکنند، قویاً بر همکاری آنان در فرایند توانبخشی تاثیر میگذارد. با این وجود، مشاوره نه تنها بر احساسات بلکه بر اقرارها، اظهارات، و تاییدات افراد هم تمرکز دارد که بخشی از فرایند است و افراد میتوانند از طریق آنها کنترل زندگی خود را بهدست آورند، روایتهای خود را بیان کنند، و تجربیات خود را ارج بنهند. در کار قبلیام به عنوان کاردرمانگر به کرات دیدم که چگونه تجهیزات گرانقیمت بیاستفاده میماند، پاهای مصنوعی که استفاده نمیشد و ویلچرهایی که در راهروی بالا افتاده بود، زیرا این افراد قبل از اینکه به لحاظ منطقی و عاطفی خودشان را به روند توانبخشی متعهد کنند، به حال خود رها شده بودند و احساس میکردند نمیتوانند به تنهایی از پس احساسات دردناک برآیند. اگر ما این احساسات را نادیده بگیریم، مانند این است که بگوییم مهم نیستند.
دیکشنری انگلیسی چمبرز توانبخشی را اینگونه تعریف میکند: «تطبیق دادن (پس از ناتوانی، بیماری، یا زندانی بودن) برای امرار معاش یا ایفای نقش در این دنیا». با این وجود، به نظر میرسد توانبخشی در طول 15 سال گذشته بیش از پیش به یک واژۀ بحثبرانگیز تبدیل شده است. خاصه وقتی آن را به نقش متخصصان توانبخشی شغلی ربط میدهیم که دیویس آنان را «انگلهای ناتوانی شغلی» مینامد:
بخشی از روند به دست گرفتن کنترل زندگیمان باعث میشود در برابر تلاش آنها برای گیرانداختن «مراجع» مقاومت کنیم، و با تلاشهای خودساخته و خودمحورانه برای کسب دانش دست دوم دربارۀ ناتوانی حرفهای مواجه شویم (دیویس، 1993: 200).
من معتقدم جمله بالا معنکسکنندۀ عصبانیتی است که بعضی از افراد معلول، در هنگام دستوپنجه نرم کردن با نیروهای سرکوبگر و ناتوانکننده در جامعه احساس میکنند. اگرچه، چون در جایگاه متخصص هستم و خودم ناتوانی ندارم، ترجیح میدهم با اذعان به اینکه من ابداً متخصص این حوزه نیستم، برای متعادلسازی این دیدگاه تلاش کنم؛ اگرچه علاقۀ من به توانبخشی ریشههای حرفهای و شخصی دارد. منظور از واژۀ «مراجع» افرادی هستند که از مشاوره به عنوان مداخلۀ توانبخشی خود استفاده میکنند، نه به خاطر اینکه بخواهم کسی را در طبقۀ مشخصی جای بدم بلکه چون آن را به لغت «بیمار» ترجیه میدهم که رابطۀ متفاوتی را میطلبد.
بحث درباره تعریف ناتوانی[2]، نقص[3]، معلولیت[4]، و بیماری[5] ادامه دارد و این اصطلاحات توسط خود افراد ناتوان هم مورد تردید و سوال قرار گرفته است. واژگانی مانند «فلج[6]» یا «منگول[7]» به فحش تبدیل شدند. عباراتی مانند «معلول» یا «بیمار روانی» افراد را بی هویت میکند و مورد سواستفاده قرار میدهد (بارنز، مرسر، و شکسپیر، 1999). اگرچه واژه «نقص» معنای منفی دارد، اما من به منظور تأکید بر اینکه وضعیت جسمانی به خودی خود علت ناتوانی محسوب نمیشود، از این واژه استفاده کردهام. فردی با آسیب نخاعی که از ویلچر استفاده میکند در مواجهه با ساختمانی که فقط پله دارد و فاقد شیبراهه و آسانسور است ناتوان میشود، در نتیجه فرصت اوقات فراغت، ارتباطات اجتماعی، یا تحصیلی از این افراد دریغ میشود.
اطلاعات تمام مراجعانی که داستانهایشان در این کتاب عنوان شده با اجازۀ خودشان فاش شده است و یا بهطور ناشناس آمده تا هویتشان مجهول بماند. بعضی از فصول را کسانی نوشتهاند که خودشان ناتوان و یا بیمار مزمن هستند؛ بعضی از منظر مراجع نوشتهاند؛ بعضی دیگر مشاور باتجربهای که هیچ ارتباط شخصیای با معلولیت ندارند؛ و بعضی دیگر از منظر متخصصان توانبخشی که خودشان تحت تاثیر نقص یا ناتوانی فرد مهمی در زندگیشان قرار گرفتهاند.
تمام این دیدگاهها معتبرند. در عصر پستمدرن برای تنوع و غنای «دانش جدید» که به اعتقاد میلر (1989: 2) بیشتر از «دانش قدیم» به ما یاد میدهد، ارزش قائل هستیم. روایتهای فردی زندگی ما را عوض میکنند. این روایتها، کار را به روایتهای دیگر میکشد و ممکن است چیزی به روایت ما اضافه کند، دیدگاههای جدیدی که به ما کمک میکند تا زندگیمان را بازآفرینی کنیم. مگی وولی با بیان اینکه روایت او از فقدان شنواییاش ارزش شنیدن دارد، به خلاصه میگوید «تجربۀ ما همیشه منحصربه فرد است و وقتی سفرۀ دلمان را باز میکنیم، متوجه میشویم که دیگران از قسمتهایی از تجربیات ما که مانند تجربیات خودشان هست، به وجد میآیند. تجربیات من هم بهاندازۀ تجربیات یک فرد ناشنوا معتبر است (1993: 83)»
Reviews